تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

لبخندت...ماهرانه و مستانه بود هنگامی که هدیه ات را به دستت دادم و گفتم:مطمئنم باز هم در جایی از جهان،روی صندلی ای رو به رویت خواهم نشست...

آدمی را که تو به خودش باز گردانی،هرگز از خویشتن خویش بیرون نخواهد رفت.

مطمئن باش جانم...

آنچنان که تو چون صاعقه ای در لحظه،کسی را روشن میکنی تا نور بتاباند...

و طعم دست هایت...مو هایت...نور موهایت!

و از همه پنهان تر... :خاکستری هایت...

تو همان لحظه ای هستی که در بطن تاریکی،شهابی می جهد و باید آرزویی کرد...

من کمتر از آنم که به تنهایی همه ی آرزوهایی را بکنم که با دیدن تو در دل ها نطفه می بندد...جهانی تو را ستایش کنند،کم است...!

مرا ببخش...ببخشم که بندی بر گردن دارم...ببخش که وفاداری ام،دلخورت کرده...

جانم...بعضی آدم ها ماندنی اند...اما بر گِرد عدد دو(2)تویی که می چرخی و پای تو در میان بوده و هست و آنچنان که لبخند زدی،خواهد بود...

تجربه ی آزادی با تو باید طعم دلچسبی داشته باشد!

تلخ...مثل آرامش تراژدی ها...

مرا ببخش...که هرگز نخواهم فهمید رنگ چشمانت چه بود...

انگار چشم هایت را نباید دید...شاید آن لحظه دست از آرزو کردن کشید و کاری جز نگاه کردنت کرد...

بگذار در این مدار دو ها برای خودت آرزویی کنم:آرامشت نورانی و آرام تر...

I CAN LEAVE

OR

I CAN LIVE...!

I CAN SMILE

I CAN SORROW SMILE

BUT

YOU CANT CHOICE!


دل تنها و غریبم من و این حال عجیبم
حال بارون زده از چشمای ابری...
دلِ دل، دل تنگم من و این حال قشنگم
حال ابری شده از درد و بی صبری...
انگار دل منه که داره میشکنه
صبور و بی صدا هر لحظه با منه...
گویا از این همه حس که تو عالمه
سهم من و دلم
احوال تلخمه...
وقتی هیشکی نیست که حتی از نگاهش آروم بشی
دل تنهات رام نمیشه این تویی
که رامشی
وای از این حال که دلت رو پای اعدام می کِشی...!
روزی چند بار قتل حسم کار هر روز منه
این یه حس تازه نیست...
این حال هر روز منه...!
دل بی دل بی صدا
تو مقتلش جون می کَنه...
پ.ن:تیر را هنگامه ی نفاق نیست.

برای تو...برای تو که گل های ریز مانتوی خاکستری رنگت در بیست و هفتمین روز ماهِ منافق،پژمردند

و...هیچ کس ندید که چطور از صدایت،خون بیرون پاشید...

برای تو...برای تو  که از مرداد دو هزار سال پیش...هیچ کاری جز نگاه کردنت،نکردم...

برای تو...که مخفی شده ترین احساس روزگارمی...

برای خاکستری هایی که همیشه می پوشی...و من فکر میکنم که شاید خدا،خاکستری را برای تو آفریده...

برای اسطوره بودنت...برای تو...

پ.ن:هیچ وقت به خاطر چیزی که نوشتی،عذر خواهی نکن.


به خاک تو شراب زدند

به خاک من

خون!

تو را می نوشند

من

خورده می شوم

از تو مست می شوند

از من

می میرند.

هیچ بنای آجری در هیچ جای جهان وجود ندارد!

یا هیچ بنایی ، آجری نیست.

آجر ها احساس دارند

احساس می آفرینند

نقشی را ایفا میکنند

و از همه مهم تر  ، از خاک اند

و باز به خاک باز می گردند...

با آجر ها می توان جایی را ساخت و در آن زندگی کرد

با آجر ها می توان از چیزی محافظت کرد

و زیبا ترین رفتار آجر ها ، به تمامی فرو ریختن آن هاست...!

از بیخ ساخته می شوند و از بیخ می ریزند؛بی تجزیه و بی تدریج!

چوب ها اما رفتاری محتاطانه تر و محافظه کارانه ای دارند...

از آن ها می توان چیز هایی ساخت که شکل احساسات اند.

چه کسی می داند چوب ها از کجا آمده اند و به کجا باز می گردند...؟

چوب ها حتی موقع سوختن هم ، به یک باره نمی سوزند!

با همه چیز در می آمیزند از باران گرفته تا آتش.

جهان ما اما جهان چوبی است

همه ی ما با چوب ها زندگی می کنیم

و تهمت مرز و دیوار ساختن را به آجر ها می چسبانیم!

به هر چیزی که تحملش را نداشته باشیم ، تهمت می زنیم

چه کسی تحمل آجر ها را دارد؟!

خداوندا
مرا ببخش به خاطر گناهی که پیش از متولد شدن مرتکب شدم!

و تو به تقاص آن

مرا انسان آفریدی...

و من محروم ماندم از تکه ای آهن شدن

که کلید شده است در دستانش...

من را منع کردی از پارچه بودن برای شال سرش...

بیرون راندی مرا از بهشت شیشه ای پنجره ی اتاقش...

حبسم کرده ای در جسم خودم

با حسرت آزادی در لا به لای گره ی موهایش...

خداوندا...مرا ببخش و رها کن از هبوط به زندگی...

من سخت عذاب می کشم از این انسانی که آفریدی

تا فقط بنشیند در کنارش!