تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۴۰ مطلب با موضوع «سرخ تیره» ثبت شده است

تو بیشتر از اینکه دلیل ادامه ی زندگیم باشی

دلیل تموم نکردن زندگیم بودی.

من نمی دانم محو چه چیزی از او می شوم...

محو صدایش به وقت خواندن قصه هایش؟

محو خاکستری هایش؟

محو آن برف های بی نظیری که روی موهایش نشسته اند و خبر از میان سالگی اش می دهند؟

آن گل های ریز نقش که گاه روی روسری اش و گاه روی مانتو هایش نقش می بندند؟

فقط می دانم محو می شوم...وقتی رو به رویش می نشینم و شروع میکند به حرف زدن...به زمین و زمان داستان را به هم بافتن...

وقتی می نشیند و از زیر عینکش چیزی را می خواند،انگار که مادرِ زاینده ی اسطوره ها،هبوط کرده روبه رویم و من،محو میشوم...محو...

من نمی دانم ولی انگار که تمام چیز ها را معنا میکند...جوری که دلم میخواهد برنگردم از این محو شدگی...


پ.ن:من مسخ این جو گندمی بودم...با من بگو خانم فرمانده،من قتل عام چندمی بودم؟!

... و به نگاهت

و به لبخندت و به آرام گرفتنت سوگند...

که مهربان تر شده ای...که وقت است که بازآیی...

من شک ندارم خیلی وقته دنیا تموم شده و ما داریم توی توهم هامون به شکل کابوس واری،خواب زندگی کردن می بینیم...

شک ندارم دنیا تموم شده ، فقط نمیخواد خودشو لو بده!

بالاخره یک روز باید بپذیرم که نمی شود از تو فرار کرد...

باید بپذیرم نمی شود از روی چاه سیاه و عمیق دلتنگی پرید...

بالاخره یک روز باید قبول کنم که علی رغم تمام راه هایی که برای برگشتن هست،نباید برگشت... .


پی نوشت1:عمر این وبلاگ فقط تا 16 مطلب دیگر است.

پی نوشت2:دختری که دهانش بوی داغ و تند سیگار می دهد...و عجب چاه دلچسبی است...!

زندگی برای هر کسی ، یک دروغ بزرگ در مشت خودش دارد؛وقتی این دروغ را به آدم ها نشان بدهد،همه چیز مثل یک خواب رنگی و رویایی می شود.همان طور که در عالم خواب هر کس به هر چه دلش می خواهد می رسد،وقتی زندگی آن دروغ بزرگ را برای آدم ها رو می کند هم همین اتفاق می افتد اما در بیداری محض... .

تلخی این دورغ این است که فقط یکی است...فقط یک دروغ...

بعد از تمام شدن این دروغ،سیلی های پیاپی واقعیتِ زهرماریِ زندگی،آغاز می شود و بعد از آن حتی ما بقی دروغ ها را هم باور نمی کنید... .


پ.ن یک:آورده اند:من واقع بینم اما بقیه به امثال من می گن بدبین!

پ.ن دو: من به هر زنده ی ناچار نمی پیوندم.

خطرناک تر از بقیه ی آدم های خطرناک،آدم هایی هستند که تنها چیزی که خوشحالشون میکنه،تموم شدن چیزیه...!تموم شدن ماه

سال

آدم ها

و زندگی

تولدت یعنی: شروع گا ی من

دچار درد توست روز و شبای من...

حیف من از خسته

حیف از همین چند خط

به اصل و به ذات و به باعثت لعنت...!



از :سعید کریمی

من به تو فکر میکنم...به این که چه سیاه چاله هایی داری برای عاشقت شدن...

فکر میکنم...به این که وقتی فکرش را بکنی،هرکسی چه سیاه چاله های فجیعی دارد برای عاشق شدن...

بعضی از این هرکسی ها هم،یا فقط سیاه اند یا فقط چاله...

به هر حال،فکر میکنم که حفره ای تاریک و جذاب داری برای سقوط در آن...فقط برای سقوط...

شاید فکر میکنم که تو هم در جایی سقوط کردی که بعد از آن،دیگر پرواز کردن برایت مسخره شده است...!

شاید برای همین من به تو فکر میکنم...به سقوطی عمیق تر...

انار هایی که سرخی شان از خونِ دل است ، خوردن ندارند...

هندوانه های قاچ خورده ای که درست مثل یک قلب،تکه تکه شدند هم طعم خون دارند...

و به گمانم که حافظ یلدای امسال بگوید:یوسف گمگشته در کنعان حالش خوب است! تو غمت را بخور!!!


پ.ن:کجا را دیده ای که باد،لانه کند؟!