تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۵۲ مطلب با موضوع «در دنیای تو ساعت چند است...؟» ثبت شده است

تو بیشتر از اینکه دلیل ادامه ی زندگیم باشی

دلیل تموم نکردن زندگیم بودی.

تو...اسطوره ی خاکستری من...تو...خدای خاکستری رنگم...تنها تویی که درون قلبم مانده ای...دقیقا درون قلبم؛دقیقا گوشه ی سمت راست قبلم،تویی...صدایت،اسمت،عکس هایت و هر چیزی که با تو است،قلبم را گرم میکند؛گوشه ی سمت راست قلبم را...

میدانی...این روزها،همه توی مغز همدیگر هستیم!حتی اگر عاشق کسی باشیم،توی مغزمان است اما تو...شوق من،درون قلبم هستی...میان سینه ام،میان جانم...آنقدر مانده ای که موهایت جو گندمی شده!مانده ای و برایم داستان می خوانی...


پی نوشت:آغاز و ختم ماجرا،لمس تماشای تو بود...

بالاخره یک روز باید بپذیرم که نمی شود از تو فرار کرد...

باید بپذیرم نمی شود از روی چاه سیاه و عمیق دلتنگی پرید...

بالاخره یک روز باید قبول کنم که علی رغم تمام راه هایی که برای برگشتن هست،نباید برگشت... .


پی نوشت1:عمر این وبلاگ فقط تا 16 مطلب دیگر است.

پی نوشت2:دختری که دهانش بوی داغ و تند سیگار می دهد...و عجب چاه دلچسبی است...!

قبول دارم خیلی از تشابهات و همزمانی ها اتفاقی اند

اما این همه اتفاقی بودن هم اتفاقیه؟!

پیش نوشت: هنگام خواندن متن،آهنگ دانشگاه از رستاک حلاج را بشنوید... .

مدت زیادی میگذرد که با نوشتن جملات ابرفیلسوفانه و ابرعاشقانه و ابرفداکارانه سعی در فهماندن یک احساس عاشقانه ی بی سر و ته را به کسی دارم که نامش سرد است...نامش یخ است...نامش سرمازده است...ساراست... ولی وقتی قرار است نشود،نمی شود! به همان میزان که وقتی قرار است بشود،می شود!

این لامذهبِ نشدنی،امروز با شال گردن خاکستری رنگش،با تمام قدرتش فهماند به من که نمی شود!

نمیدانم چرا و چطور آدم با یک شال گردن خاکستری رنگ می تواند بفهمد که نمی شود...! 

دیگر فقط می توانم برایش بنویسم:زیبای لعنتی...! 

یعنی به میزان از واماندگی رسیدم از شال گردنش!

همین!


با شال گردن از همه زیباتری...حق داری دنیا رو زمستونی کنی...!

خیال نکن آتش به جان باران انداختن کار سختی است!!!

صدبار بیشتر گفتم وقتی یک بار کاری را انجام بدهی،انجام دوباره اش خیلی راحت تر است

بار سوم راحت راحت

و دیگر می شود عادت!

یک روز ناگهان می بینی 

از زمینِ مانتوی آسمانی رنگت،آتش می بارد جای باران!


پی نوشت:

بی من نپوش "مانتوی" آبی ات رو

تو اون لباس ساده و مغروری

زیبا نباش این همه بی انصاف

کمتر بخند وقتی ازم دوری...

نمیدانم وقتی از مسیر نگاه من رد می شوی
من ظاهرا به چه حالتی دچار میشوم
نمیدانم وقتی چشم در چشم می شویم
من چقدر عجیب و غریب به نظر می آیم
نمیدانم چه مرگم می شود وقت دیدنت
که تو
اینقدر غلیظ نگاهم میکنی...اینقدر آبی...
ولی کاش به این خاطر باشد که فهمیدی...عاشقت شده بودم...
I'm still in blue love...even without you...
دوری ات از من
زیبا ترت میکند...هر چقدر دور تر میشوی،خواستنی تر می شوی...
اگر قدم به سمت تو بر نمیدارم برای همین زیبایی ات است...
شاید اگر نزدیکت شوم،دیوانه ات شوم
کور تو بشوم
کر تو بشوم
آن وفت دیگر حتی اگر به همین فاصله هم بازگردم،فقط دیوانه ی داشتنت می شوم و زیبایی ات،هدر می رود! 

سارای سردم...

باور کن تمام بدبختی مان این است که دنیایمان واقعی است! 

همین! 

مثلا همین سردی تو...که واقعیت محض است...مثلا همین سکوت محض من...

سارا...صاحبِ سکوتِ من...

اگر من را کسی می نوشت و در نوشته اش من را عاشق تو می کرد،بی شک اول برف های پوست صورتت را بر من می باراند 

بعد من را لا به لای بهمنِ نامت مدفون میکرد و آخر قصه،با انگشت های بلور آجین تو،نجاتم میداد! 

اما...این واقعیت دنیای واقعی،بدبختمان کرده!!! 


پی نوشت: سارا! امروز بیست و دوم است! سارا! انگشت هایت را برزخ بیست و دو گرفته!

سارا! در دنیای تو چندمین روز تقویم است؟

این ها همه تقصیر توست که کسی عاشقت نمیشود!!!

از دست توست! 

از دست توست که من کلید را به جای قفل در اتاق میگذارم و قفل را با خودم میبرم! 

اتوبوس را اشتباه سوار میشم و خودم را ده خیابان آن طرف تر پیدا میکنم و توی سرمای بلاتکلیف اول پاییز،خیس از عرق تمام مسیر را بر میگردم! 

از دست تو و این که کسی عاشقت نمیشود من با فحش به خودم می آیم بس که اسمم را صدا میکنند و نمیفهمم چه میگویند و آخرش ناسزا بارم میکنند! 

به خاطر این که کسی عاشقت نمیشود من کلاس های شنبه ام را به جای کلاس های سه شنبه می روم و با استاد درس معارف،از جاه طلبی لیدی مکبث حرف میزنم! 

بس که کسی عاشقت نیست،من از حفظ تمام دیالوگ های اتللو را بلند بلند در پیاده رو میخوانم و عربده میکشم که آه ای باد های خائن! و تا ساعت ها سر جایم خشکم میزند که دزدمونایی پیدا شود و جوابم را بدهد! 

همش از دست توست! بسکه کسی عاشقت نیست!