تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۱۰ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

من و پنجره حالمون خوب نیست

چه آرامشی پشت این پرده بود

بگو خاطراتت از اینجا برن

ببینم کسی دعوتت کرده بود؟!

خودت اومدی،رفتنم حقته

با اصرار و خواهش نمیخوام تو رو

همون حال خوبم گرفتی ازم

چه تصمیم خوبی گرفتی...! برو!

غلط کردی عاشق شدی لعنتی

غلط کردی پرده رو پس زدی

یه رویا ازت تو سرم داشتم

غلط کردی به رویاهام دست زدی


(حماسه ای دیگر از حضرت رستاک!)

باور نمی کنم ولی...انگار غرور من شکست

اگه دلت میخواد بری...

اصرار من بی فایده است...!

سروش دادخواه

انگار مغزم شل شده...!

گوش هام ذوق ذوق می زنند

چشمام...انگار پلک هام فلج شدند

کیسه ی بوکس هم اگه دو ساعت مدام بهش ضربه زده بشه می ترکه! چرا توقع دارید آدم از بودن با شما ها جون سالم به در ببره؟!

تا حالا سر خودتون رو کردید توی مخلوط کن و اونو روشن کنید؟!

من هر روز صبح که چشمامو باز می کنم و از تختم میام بیرون،انگار که خودمو انداختم توی مخلوط کن!

بودن با شما ها اینجوریه! عین مخلوط کن روشنه!


پ.ن:پس از ماه ها مقابله با هجوم مالیخولیا ها،سرانجام این مقاومت،مقلوب شد و اختلالات خود را به رخ کشیدند بازهم!


سالهاست باد به آسیاب میریزم و آب در هاون میکوبم تا فراموشت کنم!

پی نوشت:

آخر نفهمیدم آن شب

اشک من بود...یا که باران...؟

خیال نکن آتش به جان باران انداختن کار سختی است!!!

صدبار بیشتر گفتم وقتی یک بار کاری را انجام بدهی،انجام دوباره اش خیلی راحت تر است

بار سوم راحت راحت

و دیگر می شود عادت!

یک روز ناگهان می بینی 

از زمینِ مانتوی آسمانی رنگت،آتش می بارد جای باران!


پی نوشت:

بی من نپوش "مانتوی" آبی ات رو

تو اون لباس ساده و مغروری

زیبا نباش این همه بی انصاف

کمتر بخند وقتی ازم دوری...

آدم هایی که در گذشته مانده اند

هیچ وقت به هم نمیرسند...

به دیگری نمیرسند...


Happy birthday blue Sara...

بدان و آگاه باش!

جهان امروز تو

بتمن و سوپرمن و ابر قهرمان نمیخواهد!

جهان تو حتی شهید خط مقدم در دفاع از مقدساتت هم نمیخواهد

جهانت حتی صلح هم نمیخواهد!!! 

جهان تو

کسی را میخواهد که جرأت کند در چشمانت زل بزند و بگوید عاشقت شده!

حالا دیگه تو رو داشتن خیاله...

دل اسیره آرزوهای محاله

غبار پشت شیشه میگه رفتی

ولی هنوز دلم باور نداره...

خاطره مثل یه پیچک می پیچه رو تن خسته ام

دیگه حرفی که ندارم...دل به خلوت تو بستم...

(پیچک)


نمیدانم وقتی از مسیر نگاه من رد می شوی
من ظاهرا به چه حالتی دچار میشوم
نمیدانم وقتی چشم در چشم می شویم
من چقدر عجیب و غریب به نظر می آیم
نمیدانم چه مرگم می شود وقت دیدنت
که تو
اینقدر غلیظ نگاهم میکنی...اینقدر آبی...
ولی کاش به این خاطر باشد که فهمیدی...عاشقت شده بودم...
I'm still in blue love...even without you...

یک روز باید بروم شهرداری این شهر خراب شده

بروم در اتاق شهردار و زل بزنم به چشمانش و بگویم:((میدونی شهر،یه قدم بیشتر نیست؟! خبرت هست که بعضی جاهای این شهر،از موزه های شهر هم بیشتر قدمت و تاریخ دارند؟! میدونی بعضی جاهای این شهر یه قدمی هست که توی یک لحظه همزمان چندتا بوسه از دوتا عاشق رو دیدن؟ میدونی همونجا ها توی یک لحظه همزمان شاهد کشته شدن روح چند نفر بودن؟ اصلا خبر داری توی  بعضی از خیابون های شهرت، قلب چند نفر از سینه هاشون کنده شده و انداخته شده گوشه ی خیابون تا خشک بشه؟! هی آقای شهردار! خبر داری توی بعضی از جاهای این شهر چندتا آدم یا زنده به گور شدن یا گور به گور شدن یا اصلا گورشونو گم کردن؟!))

بعد یک نفس عمیق خواهم کشید...و با صدایی گرفته ناشی از بغض دردناکی ادامه میدهم:((آهای آقای شهردار! به هر چی می پرستی قسمت میدم این "بعضی" از جاهای شهرت رو یا خراب کن یا دورش به احترام گور اون آدم ها،نرده بکش...یه کاری کن...دیگه کسی اونجا ها از بین نره...یا چیزی رو نسازه...اول از همه از ساختمون همین شهرداری شروع کن...!))