تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۱۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

خب بعضی جا ها هم هست که خراب نشدند هنوز!!!

وقتی دارید از کوچه ی یه کافه ای که بیشتر بهش میاد کافه سلفی باشه تا کافه ی دیگه ای رد میشید و آسمون هم رو به سربی شدنه و ماه هم رو به تکامل،فقط بطری آب معدنی خودتون رو توی سینه اتون فشار بدید،سرتون بندازید پایین،نفس های عمیق بکشید و تظاهر کنید اونجا،هیچ جا نیست!!! 

پ.ن:مکث کن آقای تاریخ...

سارا...از سر سکوت هایم،ساده نگذر... . 

کسی

درست پشت سر تو،دارد سردی احساساتش را برایت مینویسد...

دست مرا از دور های دور می گیری...
داری تِلو...داری تِلو...از درد می میری...
روحت دو قسمت شد... میان ما ترک خوردی
خوردی به لب هایم مرا نان و نمک خوردی...

میم.میم


کاش فقط یک کلمه جا به جا می شد

فقط یک کلمه.


بعضی آدم را نه باید دید،نه باید بویید،نه باید به خاطر سپرد؛بعضی آدم ها را فقط باید شنید.حتی اگر هرگز نفهمی چه میگویند.انگار که این آدم ها فقط صدا هستند.فقط صدا.

آنچنان آدم را در بی نهایت صدای عجیب و غریبشان گم میکنند که دلت میخواهد با چشم هایت صدایشان ببینی...!این آدم ها خیلی خیلی کم هستند؛آنقدر که میتوانی بگویی اصلا نیستند!

بعضی دیگر هم هستند که انگار آن ها به رنگ ها رنگ میدهند!انگار از روزی که رنگ ها شناخته شده اند،چنین آدم هایی برگزیده شدند تا پیامبر آن رنگ باشند؛رسالتشان آن رنگ باشد.بعضی ها عجیب با رنگ ها یکی میشوند...آنقدر که اسمشان به جای رنگ مینشیند.مثلا دیگر دلت نمیخواهد بگویی آبی؛دلت میخواهد بگویی فرزانه ای! 

***

من

روزی با یک صدای دیدنی و فرزانه ای،وداع کردم... و فقط در خاطرم یک پیامبر که صدایش آبی رنگ بود،مانده... .

پی نوشت:من و تیر چراغ برق

دردمان یکی است

شب که میشود،سرمان تاریک/دلمان پر نور

صبح که میشود،سرمان سنگین/دلمان خاموش...

کشتی های عاشق سوت می کشند

مردان عاشق آه...طعمشان یکی است... 

(کیکاوس یاکیده)

لیلی...تو ندیدی که چه با من کردند...

مردم چه بلا ها به سرم آوردند...

پیش نوشت:اگر قصد تخریب عشق جاودان خود را دارید،حتما آنا گاوالدا بخوانید!!! 

به طرز بی رحمانه ای در تمام عطر های جهان ریشه دوانده ای! انگار همه ی آدم هایی که اطرافم هستند و یا حتی از کنارم رد میشوند عصاره  ای از آن عطر اعصاب خرد کنِ تو را توی شیشه ی عطرشان ریخته اند و مثل تو،از گردن تا کمرشان را با عطر،یکی میکنند!!! 

بعضی افراد چنان بوی تو را دارند که دلم میخواهد بروم بزنم سر شانه یشان و بگویم:ببخشید خانم!میشود چند لحظه بغلتان کنم...؟! میشود سرم را فرو ببرم توی گردنتان و تا توان دارم این عطر لعنتی تان را بو کنم...؟! 


پی نوشت:به خودتان رحم کنید و عطر نزنید...عطر ها را هیچ وقت نمیشود فراموش کرد حتی اگر رایحه ی آن را به یاد نیاورید،حس میکنید تمام عطر های دنیا،بوی اویی را میدهد که دوستش داشتید.

لاشه ی عاشقی ام سگ خورِ نامردیِ تو.

حس غریبی است

کسی مدت ها پیش مُرده باشد ولی احساس کنی مدام تولدت را جشن می گیرد...!

با سوز در سوگ تو سوختن

در حکم یک نعره لب دوختن.


پ.ن:رویای بیهوده ی بوسه ها...