تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۸ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

اولین باری که یه نفر ازم پرسید دوست داری چه جوری بمیری،فقط سیزده سالم بود...حالم بهتر بود؛دل داشتم برم زیر کامیون یا از روی پل پرت بشم توی آب!حتی بدم نمیومد گلوله هم بخورم! تصمیم گرفتم بگم دوست دارم تیر بخورم!

گفت:مگه دیوونه ای؟! با گلوله؟!

گفتم آره!هرچی راحت تر،بهتر!

سرش رو به نشونه ی تاسف و نفی تکون داد و گفت:فکر میکنی با گلوله مُردن،راحته...؟آدم وقتی تیر بخوره،نمی میره!زجرکُش میشه...!میدونی چقدر طول می کشه تا گلوله از پوست و استخوون بگذره و بعد که فرو رفت،چقدر زجر آوره تا گلوله یخ بشه...؟

گفت:میدونی تا گلوله یخ نشه،عمل نمیکنه...؟

یه جوری حرف میزد که انگار خودش ده بار تیر خورده بود و به قول خودش با پوست و استخوانش،زجر سرد شدن تیر رو تحمل کرده بود؛یه جوری می گفت که میتونستی حس کنی چقدر طول می کشه تا بمیری... .

اما الان خیلی خوب میفهمم که آدم وقتی تیر بخوره،نمی میره؛زجرکُش میشه.راست میگفت...خیلی هم طول می کِشه... . وقتی با چشمای خودت تفنگ رو ببینی،بری جلوش بایستی تا شلیک کنند،مسیر رسیدن گلوله به قلب یا مغزت،سالها طول می کِشه...توی همین فاصله،می تونی صد بار توی زنده بودن،بمیری؛بعد،تمام وجودت میشه همون نقطه ای که گلوله بهش اصابت میکنه...و  رد شدن گلوله حتی از پوست هم سالها طول می کِشه...توی همین فاصله هم میتونی هزار بار توی هنوز زنده بودن،بمیری...ولی قسمت وحشتناک اش اونجاست که

گلوله

نخواد

سرد

بشه

...

اینگونه بود که پایان گرفتن ما آغازیدن گرفت...!

نفسی تازه کن و ارّه بکش،شاخه بریز

به غم جوجه کلاغی که منم،فکر نکن

تو که رفتی پی تاب و تپش رود...

برو! به قدم های اسیر لجنم فکر نکن

من به دستان خودم گور خودم را کنده ام

به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن

من...محالم،تو به ممکن شدنم فکر نکن...

و به آلودگی پیرهنم فکر نکن

شک نکن بی من از این ورطه گذر خواهی کرد

به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن...

من که از منطق و دستور حقیقت گفتم

به مضامین مجازی تنم فکر نکن...


قدکشیدم سر دوشم به لب ابر رسید

سر برآوردم و دیدم که چقدر الوندم

عهد کردم که اگر پای کسی فتحم کرد

قامتش را سر سبابه ی خود میبندم

عهد کردم که اگر دست کسی لمسم کرد

کولی دشت شوم معرکه آغاز کنم

در دلم آهن تفت دیده ی بسیاری هست...

وای از آن دَم که بخواهم دهنی باز کنم...!


این تهوع که مرا هست،تو را خواهد کشت

آنچه من خورده ام از حد خودم بیشتر است

می رود بمب دلم فاجعه آغاز کند

هر کسی دور تر است عاقبت اندیش تر است


آن که جان کَند و خطر کرد و به بالا نرسید

آن که دائم هوس سوختن ما میکرد

آن که از هیچ نگاهی به تماشا نرسید

کاش می آمد و از دور تماشا می کرد...


رد انگشت تو بر گودی فنجان من است

از کجا دست به آینده ی فالم بردی؟؟؟

همه دیدند که یک سیب معلق دارم

لعنتی...پیش خودم زیر سوالم بردی!


زنده ام...هر چه زدی،تیغه به شریان نرسید!

خیز بردار ببینم خطری هم داری؟!

زخم از این تیغ و تبر تا که بخواهی خوردم

عشق من! ارّه ی تن تیز تری هم داری؟!


تند و کُندی...همه ی مسئله این است فقط

خنجرت کُند و عجولی که رگی باز کنی

مثل پایان غم انگیز ترین کرم جهان

سعی داری که پس از مرگ خود آغاز کنی


مثل گاوی که زمین خورد،خودم را خوردم

تو در اندیشه ی آن پیله به خود چسبیدی

قصه از کوه به این گاو رسیده

تو بگو غیر پروانه شدن خواب چه چیزی دیدی؟!

پای در کفش جهان رفته زمین خواهد خورد

قد پا های خودت کفش به پا کن گل من!

فکر همزیستی با من بیگانه نباش

جا برای خود من باز نکرد آغل من!


نرّه گاوی که منم پای خودم مسلخ من

گوشه ی لیز همین ذهن زمین خواهم خورد

ترسم این است اگر جبر به ماندن باشد

مرگ بی حوصله مرا از یاد خواهد برد


وقت لب بستن خود همهمه را عذر بنه

سگ که با گرگ بجوشد رمه را عذر بنه

حق و ناحق شدن محکمه را عذر بنه

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه


گرچه دستان تو سیب از وسط خاطره چید

گرچه از خون خودم خوردی و فتحم کردی

شانه بر شاخ کشیدی و شکستم دادی

هر بلایی که دلت خواست سرم آوردی


من که آبستن دنیای پر از تشویشم...خوش به حال تو که آسودگی آبستن توست...


علیرضا آذر





میدونی...کافه هست داره از نیاصرم میره...کافه چی درست همون لحظه ای اومد اینو بهم گفت که زل زده بودم به صندلی ای که برای اولین و آخرین بار نشستی روی اون و فال حافظ گرفتی...چشمامو از صندلی برنداشتم و گفتم:عجب!حالا ما یه جایی رو پیدا کردیم که بشه توش سیگار بکشی!دارید میرید؟! بدون این که بذارم جواب بده خودم گفتم:البته خوبه که دارید از نیاصرم میرید! خندید و گفت:دقیقا دارم به همین خاطر میرم!

میخواستم یه نخ سناتور بهش بدم که یادم افتاد دیگه این سیگار هم توی این خراب شده پیدا نمی شه...

میدونی...سناتور هم دیگه گیر نمیاد...یعنی خود همون فروشنده گفت که سناتور دیگه طعم دار نمیزنه

چند دقیقه قبلش داشتم آدرس محل جدید شهر کتاب رو مینوشتم...که دیگه از کوچه ی سینما سپاهان رفته...

شب بعد،گذرم که به اون طرف ها خورد،از دور دیدم دارند هتل عباسی و دور و برش رو تعمیر میکنندو خیابون رو بستند...خنده ام گرفت!

رفتم نقش جهان...رفتم سرای اسپادانا؛از وقتی زرنوش از اونجا رفته بود،از وقتی بیست و هفت دی رفتم اونجا و اسپرسو خوردم،دیگه نرفته بودم اون طرف ها...رفتم داخل.باورت نمیشه به جای اون سه تاری که همیشه زرنوش میذاشت،ریمیکس های رادیو جوان داشت پخش می شد!!!تازه...دیگه شیرینی و کوکی هم نداشت...بازم خنده ام گرفت!

همون شب با چند تا از بچه ها رفتیم طرف های نوربارون و مشتاق...بعد من،وقتی ماشین داشت با سرعت زیادی از اونجا رد می شد،چشمامو بستم و سعی کردم حس کنم اون کوچه چجوری اند...چشمامو باز کردم دیدم رسیدیم آبشار! و من نه تنها هیچ حسی سراغم نیومد بلکه اصلا فرم کوچه ها و حتی اسم کوچه هم یادم نبود! این دیگه قهقهه داشت!

وقتی اومدم خونه...روی تخت که دراز کشیدم و کلی فکر کردم و باهات حرف زدم،دیدم بیست روز که سهله!صد سال دیگه حتی اگه ببینمت هم هنوز همونی هستی که هی داره سقف رویاهاشو می کوبه تا از نو بسازه! به مرگ خودت همونی!!!

بعد یهو اون دختره از توی اون شهر تا ابد دودی بپرسه:عاشقی؟!

ساعت سه نصفه شب...!!!

من گفتم : یه شعر بی شاعر/یه عشق بی معشوق...

اونم گفت:باشه و بعدش سه تا نقطه گذاشت...

میدونی همه ی این ها یعنی چی...؟؟؟

پیش نوشت: نقل به مضمون هایی!!!

ببین دختر جون!تو...تو حتی حرف زدنت هم عین اونه...تو...از اون شهر تا ابد دودی یهو برگردی به من بگی:ببخشید!شما زمان یونان باستان از سرداران یه سپاه یونانی نبودید؟!مثلا آشیل؟!

بعد من هیچی بهت نگم...بعد تو...دوباره برگردی بگی:یه جدیتی توی وجودتون هست که آدم دوست داره حرف،حرف شما باشه!

بعد من بگم:نه...مثلا من...یه افسر آلمانی توی زمان جنگ جهانی دوم بودم...مثلا افسر ارشد اردوگاه آشویتس...!از اینایی که عاشق این بودن که آدم ها رو توی کوره بسوزونند!ولی...وقتی من اونجا بودم،زمستون بود...هوا خیلی سرد بود...همیشه هم ابر ها خاکستری بودند...واسه همین مجبور بودم فقط پشت پنجره ی دفترم توی ارودگاه بایستم و درحالی یه سیگار روسی رو پک میزدم،فقط شاهد یخ بستن زندانی ها باشم...گاهی می شد اونا حتی سنگ می شدند!بس که میخواستند نشون بدند که یخ بستند!

بعد بخندی و بگی:ببخشید!نه که امشب ماه کامله...خیلی امواج قوی اند! راستی!شما خیلی امواج قدرتمندی دارید!!!نمی دونم چرا دست چپم داغ شده...

بعد...

بعد...

بعد...

اینو که میگی...یهو همه چیز فرو میریزه...اون کوه،یهو از وسط ترک برمیداره و در عرض چند لحظه تبدیل میشه به سنگ ریزه...ریز ریز...

چند بار با خودم حرفاتو تکرار میکنم...و مدام ازت می پرسم چرا؟؟؟ هرچی می پرسی:چی چرا؟! باز بدون جواب دادن بهت می پرسم چرا؟؟؟

تا این که تو گفتی... : خیلی دنبال چرا ها نگردید...شاید جواب هایی پیدا کنی که نتونی تحملش کنی...

منم گفتم:ببخشید...حالم اصلا خوب نیست...

 و تو...تو...گفتی:باشه و سه تا نقطه بعدش گذاشتی...چرا تو باید بگی باشه...؟

اصلا چرا یه نفر دیگه باید بگه باشه...؟

منم...فوری به شاهین گفتم:کائنات دست به یکی کردن از مغزم بِکِشندش بیرون!

گفتم:میدونی حرف های این دختره یعنی چی؟! یعنی وای...!!!فقط من و اون توی دنیا نبودیم...یعنی وایییی!!!فقط یه نفر نبوده...!

وقتی یه مرد می فهمه فقط یه زن،فقط یه زن دیگه به جز معشوقه ی شومش هست که صد برابر بد تر اونه...یعنی چی...؟!

وقتی چشماتو می بندی و سعی می کنی جزئیات اون کوچه ای که...که حتی اسمش هم یادم رفته رو به یاد بیاری ولی هیچی یادت نمیاد...!وقتی من سعی کنم چیزی یادم بیاد ولی یادم نیاد! یعنی...

یعنی...

یعنی...


پی نوشت:بدان که اگر روزی عاشق کسی جز تو بشوم،هرگز تو را نخواهم بخشید!

زیرا آن روز میفهمم که فقط تو نبوده ای...!

(یادم نیست نویسنده اش کی بود!)

یک مرد

در یک لحظه

عاشق می شود تا همه چیزش را از دست بدهد

و یک زن

زمانی عاشق می شود که همه چیزش را از دست داده باشد...!

طی تحقیقات حاصله از مضامین مجازی چنین استنباط شده که ما همگی،همگی رو می شناسیم!
مثلا در تازه ترین رویداد آشناپنداری شاعر گفته:
نگاه کن نیاوران رو تا ونک قدم زدم
نگاه کن با عشقِ چهار ساله ام به هم زدم!
کوچه های لعنتی یادم میارن لذت شیرینی اون خاطراتو
چهار سال از زندگی ام بودی...چجوری پاک کردی از روی سینه ام ردّ پاتو...؟!

و جالب تر این که حتی همگی در مکان ها،زمان ها و خصو صا اعداد آشناییِ غریبی داریم!!!
آیا باز هم ابلهانه فکر کنیم که اتفاقی است؟!

پ.ن:گاهی هم رستاک حلاج گوش کنید یا بخوانید!
پیش نوشت:میخواستم حالا که زمستان شده قلم را بخشکانم اما...
تاریخ یخ بسته ای است
هوای هوس آلوده ای
ماه منحوس و فصلِ مِفصل دریده ای است
صداهای سرد و سوخته ای...

اسطوره ی سپید و سیاه باز آمدی...شبِ تولدِ مرگ...
من از عکس سپید و سیاهت،بهمن می کِشم...دی به درک!

پی نوشت1:برای هدیه ی بی مثالی که اتفاقی(فکر کنید اتفاقی!)برای بار دوم(ولی بی مثال تر)گرفتمش...

پی نوشت2:دوبار درست انتخاب کردم
یک بار وقتی فهمیدم عاشقت شده ام
یک بار وقتی فهمیدم عاشقش شده ای
مثل ساعتی خراب
که فقط دوبار زمان را درست نشان می دهد
خراب است دیگر...(شاعرش را به خاطر ندارم!)