تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

ما یکشنبه به دور هم جمع می شویم تا بحران من را مبنی بر آشفتگی ناگوار ناشی از یک مانتوی آبی بلند را بر طرف کنیم... . 

احتمالا،در پایان جلسه،به گونه ای رفتار خواهم کرد که همگان باورشان خواهد شد که بحران را بر طرف کرده اند و این آشفتگی تا چند روز دیگر به غمی آرامبخش تبدیل خواهد شد؛ و چند روز بعد،من چنان خوب و مشغول کار به نظر خواهم رسید که همه تصور خواهند که تویی هرگز وجود نداشته است.

قرار است به خیال خودشان قانعم کنند که این فاصله،به گونه ای کهکشانی است.

من قانع خواهم شد... و تو ضیافت عاشقانه ی بزرگی را از دست خواهی داد...

بی آنکه کسی در این میان بپرسد یا پرسیده باشد که اصلا این آشفتگی چرا برای یک مانتوی آبی رنگ بوده است؟؟؟ 

یا مثلا بپرسد: تو و موی کوتاه؟! از تو بعید بود! 

هیچ کس نپرسید:زیتونی...؟ چقدر عجیب! 

حتی هیچ کس خاطرش نبود بپرسد: چنین آدم خندانی را از کجا پیدا کردی با این اخلاق سگی ات!؟! 

ببین... چقدر خوب تلاش کردم تو را از ذهن همه پاک کنم...! چقدر خوب همه فراموشت کردند...! 


پی نوشت:

آغاز انهدام چنین است...

اینگونه بود آغاز انقراض سلسله ی مردان.

یاران

وقتی صدای حادثه خوابید

بر سنگ گور من بنویسید:

یک جنگجو که نجنگید

اما

شکست خورد.

"نصرت رحمانی"

نباید اینقدر شبیه تصوراتم بودی...

نباید اینقدر همان چیزی باشی که میخواستم...

نباید کسی را خلق می کردم که اینقدر به تو نزدیک باشد

نباید حالا می آمدی

نباید اینجا بودی...

مثل یک نقاشی که می کِشی اش

و چند روز بعد،واقعی می شود.

نباید واقعی می شدی

نباید سارا...


پ.ن:همان بهتر که متولدین آبان را دست کم بگیرند مردان اردیبهشتی!

نامه ی دوم

می نویسم:

محبوبم؛ما عاشق نبودیم بلکه بت پرست بودیم.آنچنان به یکدیگر بها دادیم که دیگر دست خودمان هم به خودمان نمی رسید.

چه فرقی می کند کدام یک از ما آن یکی را شکست...عاشقان که نه می شکنند و نه شکسته می شوند!

برایت می نویسم:

این تنهایی،تاوان سنگین روزهای خیالِ خوش عاشقیمان است،اما بیهوده به دنبال حقیقت عشق یا عشق حقیقی نگرد.این زمین،زمین گشتن نیست...زمینی که نقطه ی آغاز و پایانش یکی است،عاشقانش را خیال بت پرستی و بت پرستانش را گمان عاشقیت می برد... .

محبوب من در دور دست ها...

بگذار فقط دغدغه هایی کوچک،خیلی کوچک،از من و تو در ذهنمان بماند.

می نویسم:

من تا ابد دستانم بوی درختان زیتون لا به لای موهایت را می دهد.

درگیر همین باش!

این که چقدر به مو هایت خیره مانده ام...این که چشم هایم،دست هایم بوی رنگ موهای کوتاهت را گرفت...

درگیر آشفتگیِ ناگوار من برای آبی مانتویت باش...از همان دور های دور...

می نویسم :

بگذریم خوب من...این ها که عشق نیست!

نامه ی اول

سلام

نامه ات رسید

تکیه گاه نه چندان دور زندگی من...

نوشته ای از لحظه ی آخرین بوسه تا کنون لب هایت کبود مانده!یخ زده!

نوشته ای که دیگر نه می توانی ببوسی نه می گذاری ببوسندت!

نوشته ای که بوسه از روی عشق را از یاد برده ای!

نوشته ای که هیچ کس را راه نمی دهی به آغوشت!

نوشته ای که آمده اند که در آغوشت گرم شوند! اما بد تر یخ زده اند در آغوشی که روزی سهم من بود...

نوشته ای هنوز هم زنده ای با یادآوری شنیدن اولین دوستت دارم از زبان من...

اینجای نامه ات را با بغض نوشتی! لحنت را می شناسم!

برایم نوشته ای که از روزی که دلت شکست...زندگی،دیگر زندگی نشد!

نوشته ای دلم برای چشم هایت تنگ شده

نوشته ای چشم هایت را به من برگردان!

نوشته ای هنوز دوستت دارم!برگرد!

نامه ات رسید نازنینم!

رسید تکیه گاه لحظه های عاشقی من

کاغذ بر می دارم

می نویسم

سلام

دلی که روزی شکست،دیگر شکست!

پلی نیست برای بازگشت

راهی نیست...

بگذار خالی باشد آغوش من و تو...بگذار سرد باشد...

بگذار یادمان برود بگوییم دوستت دارم...

بگذار دیگر هیچ لبی را عاشقانه نبوسیم...

بگذار تنهایی را هر روز کنار این آدم هایی که هجوم می آورند برای داشتنمان

هزارباره لمس کنیم...

بگذار تاوان بدهیم

وقتی من و تو

نیاموخته بودیم راه و رسم دوست داشتن را

بلد نبودیم عاشقی را.

من ببر صبر بودم تا لمس دستت

در مسلخِ باد دست بُردَم که نجاتت بدهم

ولی دست نداد...


پ.ن:سارای سرد دست/برگِ همزادِ من...

یه شب سرد دی توی ماشینت

تو صدامو شنیدی از رادیو

داشتم از گذشته میخوندم 

تو تِم مورد علاقه ی تو

به عقب میکشوندمت با عشق...

به عقب تر...به اولین دیدار

خاطره خاطره مرور می کردی

همه چیز رو تا آخرین دیدار

خاطره خاطره مرور می کردی

رو به روت اتفاق بارون بود

اتفاقی جدا شدی از من...

اتفاقا برات آسون بود...! 

رضا یزدانی


پی نوشت:اگر تنها یک مرد توی تمام دنیا باشد که من،مردانه،عاشقش باشم،تنها تویی آوازخوانِ نوستالژی...

خنده هات بارون بهار بود

 موج های دریا کنار بود

برق که می زد تو چشمات

غروب شالیزار بود...



سین.ح جیمی :)


پ.ن:ببخشید که خودم بودم

بی تو

چقدر تلخ

چه جامانده و عبوس

بی تو قبول دارد

تنهاست زندگی

در قاب گرم بودم...

خورشید میشدم

در عکس لرز دارم...

سرماست زندگی

در پیش چشم هایت

 فرو رفت

محو شد

انگار

نام دیگر ساراست زندگی


#ساراییسم