تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۵ مطلب با موضوع «میم دال» ثبت شده است

حال همه ی ما خوب است

و اتفاقا

این بار باور کن!

:)

یک نفر ببیند و بنویسد من را وقتی به تو فکر میکنم...

شکل عشق میشوم...مگر نه...؟

شکل محض عشق...همان شکل شش سال پیش...

تو

روی تمام گل های مریم،دست کشیده ای...و از عطر تو،ماهیان اسفندی،در حوضچه ی سرخ قلبم،جست و خیز دارند

چشمان قهوه ای رنگ تو

توی همه ی فنجان ها

فال نیک بختی انداخته

نگاه کن...سر بریده،دنبال آرامشم...نگاه کن

نگاه کن

تمام آسمان من پر از شهاب می شود

تو آمدی ز دور ها و دور ها

ز سرزمین عطر ها و نور ها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

ز عاج ها ز ابر ها بلور ها

مرا ببر امید دلنواز من

به شهر شعر ها و شور ها

به راه پر ستاره می کشانی ام

فرا تر ز ستاره می نشانی ام

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره می رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده ام

به کهکشان بی کران به جاودان

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره ها جدا مکن

به روی گاهواره های شعر من

نگاه کن

تو می دمی و آفتاب می شود


پی نوشت:تو رفتی بعد از تو حالم،یه حالی مثل مُردن بود...


تن تو ظهر تابستون رو به یادم میاره

رنگ چشمای تو بارون رو به یادم میاره

وقتی نیستی زندگی فرقی با مردن نداره

قهر تو تلخی زندون رو به یادم میاره

من نیازم تو رو هر روز دیدنه

از لبت دوستت دارم شنیدنه

تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون میزنه

تو همون خونی که هر لحظه تو رگ های منه

تو مثل خواب گل سرخی...لطیفی مثل خواب

من همونم که اگه بی تو باشه جون می کنه

تو مثل وسوسه ی شکار یک شاپرکی

تو مثل شوق رها کردن یک بادبادکی

تو همیشه مثل یک قصه پر از حادثه ای

تو مثل شادی خواب کردن یک عروسکی

تو قشنگی مثل شکل هایی که ابر ها میسازن

گل های اطلسی از دیدن تو رنگ می بازن

اگه مرد ها توی قصه بدونن که اینجایی

برای بردن تو با اسب بالدار میتازن...


فریدون فروغی

ببین،وقتی می بینمت،مثل آب سردی می مانی که جرعه جرعه به عطش یک کویر زده ی آتش گرفته می دهند.آرام و ظریف و حساس،توی رگ های گُر گرفته،پیچ و تاب می خوری و التیام میبخشی.

همین بود که عاشقت شدم...جرعه جرعه...نگاه به نگاه...رگ به رگ...

هیچ آن و لحظه ای نبود...و هرگز به تو تبدیل نشدم...خودم بودم که عاشقت شدم یعنی خودت بودی که من،عاشقت شدم.

تو نمی دانستی ولی من تو را "زندگی"خطاب می کردم؛نه این که زندگی من باشی،یا زندگی ببخشی،یک حالاتی بین نگاهم به تو متولد می شد که انگار خودِ زندگی بود بین من و تو.این زندگی بود.من،در لحظه ای که تولد را تجربه می کردم،کنارم من بودی...آن لحظه ی فوق العاده ای بود... و تو بودی آنجا...دستانت روی دست هایم بود و به رویا هایم تجسم بخشیدی...

این اولین تولد من بود.می بینی...در لحظه های بین من و تو،زندگی بود.

ببخش که نمیتوانم،دیگر نمیتوانم،دیگر نمی شود نوشته هایم برای تو،فرم شش سال پیش باشد.بعد از تو،سخت خاکستری شدم...سخت...ولی حالا ما،باز پیدا شدیم...لا به لای عکس های مجسم شده باهم،پر از رنگ هستیم با هم...

پی نوشت1:من دلم قرص است که هستی و جهان آرام است.

پی نوشت 2:آخر تو پروای چه میداری...؟ مگر نه خود در دل و جانت پر از طوفانی ای یار...؟دریا برای ما گرفته جشن طوفان...با من بیا با من به این میهمانی ای یار...من با تو زنده هستم...تو جانِ جان و جانی ای یار...

پی نوشت3:دیگر به زپام ها نیاز نیست!

مادرم صبح گفت:زمین از یه لیمو هم کوچیک تره!

زمین آنقدر گرد است که

...

سال ها بعد اولین دختری که با او همبستر شده ای را در اتوبوس می بینی؛در حالی که"بیگانه ی آلبر کامو"میخواند.تمام نیرو ها در بدن جمع می شوند تا سر به طرف شیشه و خیابان برگردد و کوهِ تظاهر،تشکیل شود...اما،مگر کاموی لعنتی می گذارد؟!مگر می شود این دختر کامو بخواند؟!آن هم بیگانه؟!

لطفا جلوتر بیا...ببینم...ببینم چرا...چرا این لامذهبِ لامروت رامی خوانی؟!نکند تو هم گرفتار سوال این شبه بشر شده ای ؟!

از آن بدتر!بازیگری قبول شده است!به باتلاق افتاده است!رادی و بیضایی هم خوانده است!

دست بردار!کوتاه بیا!

سر خیابان می ایستیم.

فرم لب هایش را خوب به خاطر دارم؛بُرش ها و برجستگی های ملموسی داشت و دارد

رنگ زیتونی مو ها و ابروهایش...

بی مقدمه میگوید:دفترت را هنوز دارم؛هنوز میخوانمش...یادت هست هر روز برای هم مینوشتیم؟!

هیچ نمیگویم.هیچ.نگاهش و فرم چشمانش کمی در اندوه فرو رفته

طبیعی است!به هر حال نمایش میخواند!

با هم عکاسی میخواندیم؛چهار پنج سال پیش.

میگوید:وقتی از همه چیز خسته می شوم،سراغ دفتر و عکس های تو می روم...

میگویم...

حالا هم دستانم را مثل همان سال ها میگیرد.وقتی به چشم هایم نگاه میکند،با انگشت شست روی رگ هایم می کِشد.هنوز هم...فقط نگاهش و فرم چشمانش کمی در اندوه فرو رفته.

می پرسد:چه خبر از آن خانمی که دوستش داشتی؟!خیلی دوستش داشتی!

میگویم:من عاشقش بودم...!خبری ندارم...ندیدمش؛سالهاست.

شب خواهد شد.

باز این ماه بی مصرف ، کامل است و بی شرف،زرد است،عین خورشید.

سرم را بر میگردانم از ماه...

از لا به لای چهره های خسته و عبوس رد می شود.

به طور ملموس حس میکنم که تمام هوش و حواسم،به سمت زمین،پایین کشیده می شود.خالی می شوم و یخ میکنم؛باد از بین بدنم رد می شود

لبخند می افتد روی صورتم.عمیق...عمیق...

- اینجایی؟؟؟تو؟؟؟تو اینجایی؟؟؟

لرزه میگیرم.بدنم را حس نمیکنم.انگار یک حجم شفاف و بی وزن،رو به رویش ایستاده ام.فقط میگویم:فکر میکردم هرگز نمی بینمتان.

هم دانشگاهی شدیم...بعد از شش سال.

میگوید:چقدر بزرگ شدی...

میگویم:پیر شدم...

شش سال بعد،در پاییز،دوباره عشقت را میبینی...وقتی فرزندش پیش دبستانی است و وقتی میگوید:آدم بی آزار زندگی ام...

فرزندش آبانی است...همان ماهی که شش سال پیش داشتم عاشقانه،این حجمِ معصومیتِ زنانه را،نگاه می کردم...

قرار گداشتیم که پنجشنبه همدیگر را ببینیم.