تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۶۲ مطلب با موضوع «قتل» ثبت شده است

تو بیشتر از اینکه دلیل ادامه ی زندگیم باشی

دلیل تموم نکردن زندگیم بودی.

+ چرا این دختر اینقدر شبیه توست؟!

- اصلا شبیه من نیست!

+چرا...!خیلی شبیه خودته!مخصوصا انگشت هاش...

- ...

+ آره خب! همه شبیه تو اند ولی این یکی اصلا انگار خودته!

- شاید چون دلت برای "من" تنگ شده!

+ ...


پی نوشت: سحر است...

من شک ندارم خیلی وقته دنیا تموم شده و ما داریم توی توهم هامون به شکل کابوس واری،خواب زندگی کردن می بینیم...

شک ندارم دنیا تموم شده ، فقط نمیخواد خودشو لو بده!

بالاخره یک روز باید بپذیرم که نمی شود از تو فرار کرد...

باید بپذیرم نمی شود از روی چاه سیاه و عمیق دلتنگی پرید...

بالاخره یک روز باید قبول کنم که علی رغم تمام راه هایی که برای برگشتن هست،نباید برگشت... .


پی نوشت1:عمر این وبلاگ فقط تا 16 مطلب دیگر است.

پی نوشت2:دختری که دهانش بوی داغ و تند سیگار می دهد...و عجب چاه دلچسبی است...!

آدم نباید به خاطر این که بدبخت نیست خوشحال باشه

آدم وقتی خوشحاله که خوشبخت باشه

صرفا بدبخت نبودن که خوشبختی نیست!

به جهنم که رفته ای چند صد کیلومتر آن طرف تر و دلتنگی خفه ات میکند!

اصلا به من چه آنچه تو خوشبختی تعریفش می کردی حتی نزدیکت هم شده یا نه!

به من دیگر ارتباطی ندارد شب ها قبل از خواب چه طوفان هایی سراغت می آیند و فکر کردن به رنگ رگ های روی دست کدام مردی آرامت می کند!

همشان به جهنم!

من پوست به کلفتی کرگدنم را به تمام احساسات الان و قبلا تو ترجیح میدهم!

لااقل من باقی مانده ی نسل کرگدن های  تک شاخ و سرسخت تنها ی رو به انقراضم

گونه ی تو حتی به چشم طبیعت هم نیامده تا بخواهد حفظت کند یا منقرضت کند!

تولدت یعنی: شروع گا ی من

دچار درد توست روز و شبای من...

حیف من از خسته

حیف از همین چند خط

به اصل و به ذات و به باعثت لعنت...!



از :سعید کریمی

من به تو فکر میکنم...به این که چه سیاه چاله هایی داری برای عاشقت شدن...

فکر میکنم...به این که وقتی فکرش را بکنی،هرکسی چه سیاه چاله های فجیعی دارد برای عاشق شدن...

بعضی از این هرکسی ها هم،یا فقط سیاه اند یا فقط چاله...

به هر حال،فکر میکنم که حفره ای تاریک و جذاب داری برای سقوط در آن...فقط برای سقوط...

شاید فکر میکنم که تو هم در جایی سقوط کردی که بعد از آن،دیگر پرواز کردن برایت مسخره شده است...!

شاید برای همین من به تو فکر میکنم...به سقوطی عمیق تر...

دیدی که بد شد آخر این همه قصه ی بد؟

دیدی که خوابیدی این بار تا به ابد؟

دیدی که راهی نبود که ختم شود به آزادی؟

دیدی که قسمت به ما نشد پنهان کردن این شادی؟

دیدی آخر سر رخنه کرد در دل ایمانت شک؟؟؟

و چه ساده لو رفت همه ی زندگیمان زیر کتک...


انار هایی که سرخی شان از خونِ دل است ، خوردن ندارند...

هندوانه های قاچ خورده ای که درست مثل یک قلب،تکه تکه شدند هم طعم خون دارند...

و به گمانم که حافظ یلدای امسال بگوید:یوسف گمگشته در کنعان حالش خوب است! تو غمت را بخور!!!


پ.ن:کجا را دیده ای که باد،لانه کند؟!