تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۲۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

قبل هر چیز بگویم

که من آنم که شبی

تا لب پنجره رفت و

به اتاقش 

برگشت...

اگر خدایی را باور کنم

فقط به خاطر صدای توست...

اگر باور کنم خدایی هست که بعد از مردن ما،با ما حرف میزند

فقط به خاطر صدای توست...

فقط به خاطر صدای تو باور میکنم بعد از مردنم،خدایی هست که از او بپرسم:انصافش کجا رفته بود وقتی صدای تو را می آفرید؟! 

می دانی...آدم ها بس که علت چیزی را پیدا نمیکنند،خدا را باور میکنند! باور میکنند حداقل بعد از مرگشان،کسی هست که سوال هایشان را جواب بدهد! 

اگر خدایی باشد،باید زودتر بمیرم...برایت!

شاید تو باشی...

اشتیاقم به موهای بلند برگردد...

پی نوشت:عاشق یک زن با موهای بلند شدن،گاو نر میخواهد و مرد کهن!

شاید هنوز پسر بچه ای باشم برایت ولی شاید تو باشی...

من یه داستان نوشته بودم به اسم بوی باد

کاش باد نمی بردش!!!

مثلا من اگر ده سال دیگر،آدمی شده باشم که سرش به تنش می ارزد و زندگی اش ارزش خواندن پیدا کرده باشد،خوانندگان در قسمت دوران جوانی می خوانند:وی به خاطر فقدانی بزرگ که در انتهای نوجوانی اش رخ داد،جذابیت ظاهری اش را از دست داد...موهایش ریختند،چروک های زیادی روی پوستش افتاد و دور چشمانش هاله ای خاکستری نشست...

ای کاش وقتی کتاب را تمام کردند بگویند:در چه دنیای بی انصافی گیر کرده بوده!انگار که همه چالش کرده بودند توی خاک و هی از روش رد می شدند!!!

شال سپید روی دوشت کو....؟

گیلاس های پشت گوش ات کو...؟

با چشم و ابرویت چه ها کردی...؟

با خرمن مویت چه ها کردی...؟

دارا چه شد سارایمان گم شد...؟

سارا و سیبش حرف مردم شد...؟


حضرت آذر


پ.ن1:دنیا اگر بد بود و بد تا کرد...یک مرد عاشق خوب می میرد

پ.ن2:این همه مرد...که میدانند نامت،تنها یک اسم نیست...شعر است




باور نمیکردم پس از مردن
چشمم پر از دور و برت باشد
در خود بخواب و راهی خود شو
دست خدا زیر سرت باشد
با پنجه کاخ از کوخ می ساختم
دل داده ام بر هر چه باداباد
شیرین سران دوست دارند
فریاد از فرهاد کُش فریاد!
در ازدحام کوچه ی خوشبخت
می شد فروغت را تحمل کرد
می شد گلستانت شوم اما
پرویز شاپور این وسط گل کرد!
چشم و امید من،نبود من 
بودن به سبک آدمی مُرده
بودن به شکل تو،به شکل من
سرخوردگی های دوسر خورده
من میشناسم بوی موهاتو
من مسخ این جو گندمی بودم
بازم بگو خانم فرمانده...
من قتل عام چندمی بودم؟!
من اهل دنیای پس از اینم
مرگ اتفاقِ حتمی من هاست
این زندگی با مرگ تکمیله
آدم نمیره بیشتر تنهاست
حالا که من منحوس این شعرم
حالا که تو در من گرفتاری
حالا که لب های سمرقندت
افتاده توی زیر سیگاری
من هم به تو بخشیدمت ای عشق
ته مانده ی بلخ و بخارا را
از کوه های تو گرفته تا
آیینه ی مخدوش دریا را
از چاله بیرون می زدم تا چاه
راه فرار از خویشتن باشد
ای تف به هر چه دل! 
همان بهتر آدم فقط چشم و دهن باشد...

حضرت علیرضا آذر


قشنگیِ رفتنِ بعضیا اینه که

دیگه هیچ وقت بر نمی گردند...

:)

پیش می آید...

گاهی...

از شدت خواستن کسی

یخ ببندی...

سارا...
آخ...از صدا کردنت چه میدانی...سارا اصلا از نام خودت چیزی میدانی؟!
میدانی چند هزار برگ آبی پاییزی لابه لای اسمت یخ بسته اند؟! 
از این شعر قندیل بسته در گلوی مرد های بهاری میدانی...؟
میدانی نامت چه صداهای مردانه ای را در حنجره،سرمازده کرده...؟ 
سارا...سرمای دلچسب من! 
میدانی صدا کردنت از فریاد کشیدن در یک کوه در معرض بهمن هم سخت تر است؟!