تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

میعاد در لجن

سه شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۶ ب.ظ

لبخندت...ماهرانه و مستانه بود هنگامی که هدیه ات را به دستت دادم و گفتم:مطمئنم باز هم در جایی از جهان،روی صندلی ای رو به رویت خواهم نشست...

آدمی را که تو به خودش باز گردانی،هرگز از خویشتن خویش بیرون نخواهد رفت.

مطمئن باش جانم...

آنچنان که تو چون صاعقه ای در لحظه،کسی را روشن میکنی تا نور بتاباند...

و طعم دست هایت...مو هایت...نور موهایت!

و از همه پنهان تر... :خاکستری هایت...

تو همان لحظه ای هستی که در بطن تاریکی،شهابی می جهد و باید آرزویی کرد...

من کمتر از آنم که به تنهایی همه ی آرزوهایی را بکنم که با دیدن تو در دل ها نطفه می بندد...جهانی تو را ستایش کنند،کم است...!

مرا ببخش...ببخشم که بندی بر گردن دارم...ببخش که وفاداری ام،دلخورت کرده...

جانم...بعضی آدم ها ماندنی اند...اما بر گِرد عدد دو(2)تویی که می چرخی و پای تو در میان بوده و هست و آنچنان که لبخند زدی،خواهد بود...

تجربه ی آزادی با تو باید طعم دلچسبی داشته باشد!

تلخ...مثل آرامش تراژدی ها...

مرا ببخش...که هرگز نخواهم فهمید رنگ چشمانت چه بود...

انگار چشم هایت را نباید دید...شاید آن لحظه دست از آرزو کردن کشید و کاری جز نگاه کردنت کرد...

بگذار در این مدار دو ها برای خودت آرزویی کنم:آرامشت نورانی و آرام تر...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی