تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۱۹ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

حرفی از عقل بد اندیش به یک مست زند

باختم!آخر بازی،همگی دست زند

من شاعرم نفرین من خون و خطر دارد

هر مصرعم یک مار صد سر زیر سر دارد

شعری که شاعر کشت و تقدیم فلانی شد

معشوقه ای

که

مفت

و

مجانی

جهانی شد.

بدرود مرد مسرور من...بدرود رفیق دوست داشتنی و دلتنگم...صدایت را همیشه میبینم... :)


به تو تبریک میگویم به تسلای دلم.

پیش نوشت:از خانه که می آیی

یک دستمال سفید اشعار فروغ و یک پاکت سیگار هم بیاور...احتمال گریستن ما بسیار است!

میتوانی تصور کنی...؟مثل توی کارتن ها،مثل دنیای فانتزی،انمیشن هایی که یکی از شخصیت هایشان می رود در میدان اصلی شهر می ایستد،با یک بارانی زرد و چکمه های سرخ و یک چتر سیاه...باران شروع به باریدن می کند و آن شخصیت را مثل جوهر که در آب حل می شود،می شوید و جوهره اش پخش خیابان می شود...

اینگونه ام...

ولی تو فقط چترم را می بینی که سیاه است...و گمان می بری که واقعا باران است که می بارد!نه جانم...خودم(ترجیحا)گریه می کنم تا شسته شوم...تو...تو فرق باران و اشک هایم را نخواهی فهمید!

گرگ و میش است...تنها هستم...نه منتظر و نه صبور...نخوابیدم و کابوس هم ندیدم...سه روز است...

از همان روزی که سفیدی چشم هایم از شدت گریه کبود شدند...جان دادم...

عادلانه بود!تاریک به دنیا آمدم و تنها از دنیا رفتم...اگر غیر از این بود باید تعجب میکردم یا دردم می گرفت!نه حالا که نه درد دارم نه بغض!

مرا ببخشید که هنوز از من گریه ای میبنید...میدانم با مردن تضاد دارد و می دانم من آدم متضادی نیستم اما،آدمی هستم که گلویش را گرفته اند و خفه اش کردند؛حالا یک خنجر به گلویش می زنند و خون می پاشد بیرون...همان اشک هایم...

صدای گنجشک ها هم بلند شد...تو فقط سیاهی چتر را میبینی...و خیال باران را...

یک بار مادرم گفت:خوشحال باش که هیچ وقت نزدیکش نشدی...تو تحمل بزرگی و جدیت او را نداشتی!

دلم خوش نشد اما راست می گفت...تو هم تحمل نداشتی...

بیهوده می گویند رفتنت تکه ای از زندگی را می برد!رفتم...بهتر بگویم:نرفته کسی بود که زندگی را رام کند رفتنم قطعا آتش بس است!

راستی...می توانی تا ابد گورستانی را در سینه ات حمل کنی؟!

باید او را ببینم و به او بگویم:هر چند همچنان نفرت بیش از حدی از تو دارم و چاقویم همیشه برایت تیز است اما...بیا بیگانه!هر دو با یک لب کُشته شدیم... و او آنقدر می فهمد که بگوید:ولی تویی که مُردی!نه من نه او...!

پ.ن:تاریخ انقضا:سه یک ممیز چهار...و سیزده ای که نحس است!


































 

عینکم را بر میدارم...نوشتن هم بی فایده است مثل باقی کار ها...

چقدر عوض شدم...چقدر به خاطر تو به خودم خیانت میکنم...لعنت به تو...کاش هیچ وقت صدای تو هم به گوشم نمی رفت که حالا حرف هایت اینقدر درست از آب در آمدند...هدفون گذاشتن توی گوش هایم هم بی فایده است!

عوض شده ام...می شناسی ام اما خیلی عوض شدم...شاید سهم تو نبودم.شاید؟!چقدر دیگر باید می ماندم...؟چقدر دیگر باید می خواستمت...؟

باز نفهمیدی...!باز اشتباه رفتی...!قدم به قدم...

من با همه ی درد جهان ساختم اما با درد تو هر ثانیه در حال نبردم...من خسته ام از این همه تاوان جدایی...من صبر نکردم که به این روز بیوفتم اینقدر نگو صبر کنم تا تو بیایی...گیرم همه ی آینده ی من پاک شد از تو،با خاطره ها ی تو چه کار باید بکنم...؟!

اینقدر که راحت به خودم سخت گرفتم،از عشق شده باور من:درد کشیدن!

همه ی کار هایت،حتی وجودت هم دیگر بی فایده و بی اثر است. شب خوبی است برای درنده شدن!یک ماه کامل،خون...خون...خون...یک مشت آهنگِ محرک توی گوش هایم:(بسه...بسه خودخوری بسه!تا کی شب و روز تنم بلرزه؟باید بتونم تنها بتونم.اصلا مهم نیست روبه جنونم.بغضمو میشکنم واسه همیشه این رابطه مُرده درست نمیشه/بهتره با خودم کنار بیام زندگی مثل جنگ بی رحمه...هیچ کس دردمو نمیبینه هیچ کس حالمو نمی فهمه...من تو این رابطه کم آوردم تا از این بدترش نکردی برو...منو سانسور نکن من هستم منو با شال قرمزم بشناس...خون عشقم هنوز گرمه منو با حال قرمزم بشناس...در خونه ام به روت  هنوز بازه ولی در آغوشمو به روت بسته ام...بی تو بودن برام سخته ولی از کنار تو بودنم خسته ام.)،فیلم شرایط(مریم کشاورز)...

ببین!همه چیز را فقط برای از بین بردن آماده کردی بی شرف!چه سال خون آلودی را به من هدیه دادی امسال!چه هدیه ی تولدی!

چقدر بدهکاری...!به درک!به مَردِ مُرده که نیازی نیست تاوانی پس بدهی.

مثل بچه گربه ای می مانی که عاشق گوشت کباب شده است اما تا داغی گوشت را حس میکند،جا میزند و فرار میکند!لذت گوشت را از دست می دهد بدبخت!

از صف بزن بیرون ترسو!فرار کن و گمشو!گفته بودم فکر کن مُرده ام و خفه شو!به خرجت نرفت که نرفت!

از صف بزن بیرون که طاقت دیدن دندان هایی که برایت تیز کردم را نداری بچه گربه!

آنچنان گلویت را می گیرم و می فشارم که تا ریشه ات بخشکد.

لعنت به تو که با کار هایت حتی دیگر آیینه هم مرا نمیشناسد.

میگویی پل های پشت سرم هنوز سالم اند؟! احمق! تو خانه را خراب کردی...به کجا برگردم...؟

امروز جهانت بوی سیگار نگرفت...؟باد که می وزید یک بسته سناتور کافی بود تا جهانت را دود بگیرد؟بعدش یک شربت آلبالوی غلیظ...جهان کور و کرت را تلخ کرد؟؟؟خون هایی که بالا آوردم پاشید روی پلک هایت؟؟؟

کاش کسی می زد توی گوشم ومی گفت:بیچاره!مُرده ای!از پس یک نفر بر نیامدی!اینقدر کُری نخوان!او که خفه نمیشود،حداقل تو دیگر جان نکن

پ.ن:در لابه لای هر متن این صحنه تا ابد هست:مردی به حال اقرار...سیگار پشت سیگار...تو سیگار رو خاموش کن تا بگم چطور میشه با گریه هم دود شد...

اما او فریفته ی خیانت بود،نه وفا.کلمه ی وفا پدرش را به یاد او می انداخت.پس از گرفتن دیپلم،در حالی که احساس تسلی خاطر می کرد که سرانجام می تواند به خانواده اش خیانت کند.

از زمان کودکی،پدر و معلم مدرسه برای ما تکرار می کنند که خیانت نفرت انگیز ترین چیزی است که می توان تصور کرد.اما خیانت کردن چیست؟خیانت کردن از صف خارج شدن است.خیانت از صف خارج شدن و به سوی نا معلوم رفتن است.او هیچ چیز را زیبا تر از به سوی نامعلوم رفتن نمیداند.

اما اگر به شخصی خیانت شود که به خاطر او به شخص دیگری خیانت شده است،بدین معنا نیست که با آن شخص دیگر از در آشتی درآید.زندگی این هنرمند مطلقه با زندگی والدین خیانت دیده اش شباهتی نداشت.نخستین خیانت جبران ناپذیر است،و از طریق واکنش زنجیره ای،خیانت های دیگری را بر می انگیزد که هر کدام آن ها،ما را بیش از پیش از خیانت پیشین دور می کنند.

از همان روزی که به پدرش خیانت کرد،زندگی در برابر او چون راهی طولانی در مسیر خیانت باز شد و همواره هر خیانت تازه-مانند یک گناه یا یک پیروزی-او را مجذوب می کرد.او نمی خواهد در صف بماند و در آن هم نخواهد ماند!به همین دلیل است که از بی انصافی خویش تکان خورده است.این پریشانی برایش چندان نامطبوع نیست،بر عکس احساس می کند که به یک پیروزی دست یافته است و شخصی نامرئی برای او دست می زند.

اما به زودی سرمستی جای خود را به اضطراب داد.بالاخره می بایست یک روز خیانت را کنار گذاشت!می بایست یک بار برای همیشه در این راه متوقف شد.

پیش نوشت:این متن تلفیقی است.
می روم
بغض خواهی کرد
اشک ها خواهی ریخت
غصه ها خواهی خورد
نفرینم خواهی کرد
دوست ترم خواهی داشت
یک شب فراموشم می کنی
فردایش به یادت خواهم آمد
عاشق تر خواهی شد
امید خواهی داشت
چشم به راه خواهی بود
و یک روز
یک روز خیلی بد
رفتنم را،برای همیشه،باور خواهی کرد
نا امید خواهی شد
و من برایت چیزی خواهم شد
مثل یک خاطره ی دور
تلخ و شیرین ولی دور...خیلی دور...
و من در تمام این مدت
غصه ها خواهم خورد
اشک ها خواهم ریخت
خودم را نفرین خواهم کرد
تمام لحظه ها به یادت خواهم بود و امید خواهم داشت به پایداری عشق
و رفتن را چیزی جز عاشق ماندن نخواهم دانست
نخواهی فهمید
درکم نخواهی کرد
صحبت از عاشق بودن نیست...صحبت از عاشق ماندن است
و از تمام آرزو ها
دردناک ترینش
نخواستن تو در نداشتن توست
و کاش
گریزی بود از عمق وحشت آور این درد
که در تخیل عشق
رسیدن چه بروز محالی دارد
و در سلوک عشق
چه ناعادلانه است
بودن...
... و غریبانه بودن
و چه غم انگیز
شهوت بی امان انگشتان من
برای نوازش تلخی دستان تو
عادت نیست از این فاصله ها برای تو نوشتن...اجبار است.
اعترافش هم وحشتناک است
ولی همین تاریکی
همین سکوت محض
این درد
 تو را به من...
آدم ها با حضور های کم رنگشان
با بودن هایی که به بدترین وجه ممکن
با منطقی که من نمی فهمم
با احساسی که آنها نمی فهمند
واقعه ی نبودن تو را یادآوری می کنند
بعد از تو،هیچ چیز آدم ها
جز لحظه ی وداعشان
برای من شور آفرین نیست.
اگر کسی مرا خواست بگویید:رفته باران ها را تماشا کند
و اگر اصرار کرد بگویید:برای دیدن طوفان ها رفته است
و اگر باز هم سماجت کرد بگویید:رفته است تا دیگر بازنگردد.
پی نوشت:هرگز بخشیده نخواهی شد.رفتنت عشق نبود.دل شکستی و نفرین شدی.وسعت چند برابر تنهایی ام،هرگز تو را نخواهد بخشید.

نگاهم کن...خوب نگاهم کن...از من چیزی به خاطرت هست؟

نجنگ!می شناسی ام.سالهاست... .

کلمه ها را رها کن و خوب نگاهم کن.

میدانی که نوشته هایم از سر بیکاری اند پس خوب نگاهم کن....

من همانم که از تو داغ بود نه از تابستان

همانم که زیر تیغ آفتاب،با لباس خاکستری و کلاه سفیدم،سه ساعت تمام برای تو ایستادم پشت در...

نه دیدی و نه آمدی...

همانم که نه می خوابد و نه از تخت بیرون می آید...

همانم که دست فرو کردم توی سینه ات تا یادت بیاید که قلب داری...

من همان کسی هستم که خوب نگاهت می کرد

بیشتر نگاه کن...همانم...فقط کمی موهایم بلند شده...لاغر شده ام...صورتم را اصلاح نکردم...صدایم گرفته...اما همانم.

نمیخواهم چیزی را به یاد بیاوری!چیزی که نمانده را به یاد بیاوری!

فقط کافیست نگاه کنی؛به من!

من همانم که در سرما سوختم...به شفافیت شیشه رسیدم اما نشکستم.همانم!

نگاهم را نه...شاید...اما حلقه ی خاکستری دور چشمانم را خوب می شناسی...و لبخندم را نه اما اخم هایم...چهره ی عبوسم را به خوبی میشناسی...

این سگ هار را چقدر خوب می شناسی!

پ.ن:میتونم به خاطر خودم چیزی بشم که نیستم اما مجبورم نکن به خاطر تو چیزی بشم که نیستم.

پ.ن2:باز با خونریزی معده ام بازگشتی.گوش نمیدهم؛گوش نکن؛صدای خون است.نگاه به رنگ سورمه ای آسمان هم نکن.


-نمی ترسی؟

-از چی؟

-از این که من هیچ حسی ندارم.

-نه.حتی اگه هیچی رو هم حس نکنی،باز هم نمی ترسم.

-نه عشق،نه دلتنگی،نه حتی نفرت!

-نه حتی درد...؟

-فقط شونه هام.

-به خاطر وزن کابوس هاست.

-هوم... سیگار؟

-نه؛من فلفل میخورم.

-هه...!جالبه!تا حالا فکر کردی با فلفل کسی رو بُکشی؟!

-بله.خیلی بهش فکر میکنم.خیلی جذابه!کسی رو به حدی بهش فلفل بدی که نتونه سوزش رو تحمل کنه و بمیره.باید خیلی زجرآور باشه.

-اما...این طوری میتونی به حد کافی از دیدن روحش عذاب بکشی؟

-به حدی که سال ها بتونه توی رویاهام نفوذ کنه و نذاره به درستی تصمیم بگیرم؟

-مثلا...

-نمیدونم...ولی حس میکنم سال ها بعد وقتی روحش رو بغل میکنم،توی آغوشم تبدیل به شطّ خون میشه.انگار که یه کیسه خون انسانی رو در آغوش گرفته باشی...

-چرا باید معشوقه ی خودمون رو به قتل برسونیم؟

-توی یه فیلم شنیدم که میگفت:به محض این که عاشق کسی شدی اونو بُکُش!اینجوری تا ابد مال خودت می مونه.کُشتن معشوقه،قتل نیست.

-زمانی که مانع از رفتن معشوقه میشیم،چرا داریم این کار رو میکنیم...؟منظورم اینه که به خاطر خودمون میخواهیم حفظش کنیم یا به خاطر خودش نمی ذاریم که بره...؟

-نمیدونم.

-کدوم بد تره؟این که مثل هیولا زندگی کنی،یا این که مثل یه قهرمان بمیری...؟

-...

پ.ن:آهنگ شمال از رضا یزدانی را گوش کنید.فیلم جزیره ی شاتر مارتین اسکورسیزی را ببنید. :)

باید حرفت را قبول میکردم...خرداد منافق بود اما به تو که شک نداشتم؛مریض شده بودم...تو نمیفهمیدی و حق داشتی.

باید حرفت را قبول میکردم...خرداد سه سال پیش.همان موقع.

باید حرفت را قبول میکردم

به احترام موهای بلند و سیاهت،خنده های دردآورت،آن همه شعر که برایت نوشتم و ناجوانمردانه به دست دیگری رسید و آنگونه که تو،مشرفانه و بی زخم و بی مرگ از کنارم محو شدی(آنگونه حتی جای بوسه ات نماند)...

باید قبول می کردم آنگونه که تو گفتی:((بعضی ها فقط از دور آدم اند.))

نکند مُرده باشی؟!نه...فقط نیستی...فقط تو بودی که بی زخم و بی مرگ رفتی...فقط تو بودی که رفتنت عشق بود.

نمیخوانی...نخواندی اما برایت می نویسم:دیشب خوابت را دیدم.کابوس نبود اما شانه هایم باز از وزنش درد گرفتند... .من به همه میگویم خواب بدی بود! اما ویروسِ عاشقانه ام!فقط خودم میدانم که بالاخره بعد از سه سال،چه اتفاقی در خواب دیشب افتاد...

پ.ن:ببین میگویم هیچ چیز هیچ ربطی به تابستان ندارد.ببین بعد از هشت تیرِ مداوم چگونه صدا و تصویرت بود.ببین باز همه چیز بود اما آن همه چیز،"تو" نبود.

زیبا...دلم برایت تنگ شده است...کجایی با آن صدایت...؟دلم صدایت را میخواهد که باز بپرسم:((زیبا...چیزی شده؟)) و تو روی پله ها مکث کنی،برگردی و با نگاهِ نفس گرفته ات به چشم هایم هجوم بیاوری و بگویی:((هیچی!فقط حس آدمی رو دارم که سرش کلاه رفته.))

زیبا...بازگرد تا با هم کلاه از سر برداریم.

دلم خشکی هایت را میخواهد...خودسری هایت را...فریاد های جاندارت را...

زیبا...حرفم را باور کن...اگر میخواهی کار بزرگی را انجام بدهی،بگذار تا دشمن هایت آن را بزرگ کنند.

شب های تابستان بی صدا و بی تصویر میگذرند.چه چیزی را دریغ می کنی؟از چه کسی؟

این همه بیهوده هدر رفتن کافیست.روزی صدایم خواهی کرد؛روزی که نه صدا اهمیت دارد و نه روز!

یک سد،با برداشتن یک سنگ ریزه فرو می پاشد...و هر چه آب در پشت آن محفوظ شده باشد،بیرون میریزد و همه می توانند از آبی بنوشند که مدتها از آن"محافظت" می شده است.

تنها برداشتن یک سنگ ریزه کافی بود.

چه مدت زمان لازم است تا خواب ها و رویا ها،کابوس شوند؟چه مدت زمان لازم است که بتوان وزن کابوسی را حس کرد زمانی که در تاریکی در چیزی شبیه به خواب هستی؟

وزن کابوس ها.آه که وزن کابوس ها حتی از تو سنگین تر اند!سنگین تر از نگاه هایت وقت هماغوشی...وقت فراموشی.

نه این که چیزی را حس نکنم،آنچه را حس میکنم"تو" نیست.نگفتمت نرو...؟

پ.ن:نگفتمت که این جماعت جریده با رد و خط وحشی نگاهت غریبه اند؟

نگفتمت چگونه در میانه ول معطلیم؟

نگفتمت نرو کنار هم بشین به حال هم بغض میکنیم...

نگفتمت نرو گلایول این زمین به قدر یک کفن کفاف ریشه نمی دهد؟

نگفتمت نرو... که رفتنت نتیجتا اشک بود... .