تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

انار هایی که سرخی شان از خونِ دل است ، خوردن ندارند...

هندوانه های قاچ خورده ای که درست مثل یک قلب،تکه تکه شدند هم طعم خون دارند...

و به گمانم که حافظ یلدای امسال بگوید:یوسف گمگشته در کنعان حالش خوب است! تو غمت را بخور!!!


پ.ن:کجا را دیده ای که باد،لانه کند؟!

چگونه با تو باشم که در تو فناشم...؟

تو رفته ای و بهتر که من هم نباشم...

به عمر با تو بودن،به خود برنگشتم

هرآنچه که تو از آن گذشتی،گذشتم

گذشتی...گذشتم...

تو با دلم چه کردی که در زمان ندیدم

من آن نشانه ها را به این نشان ندیدم

به جز هوای عشقت،هوایی در سرم نیست

هر آنچه که تو هستی،در این و آن ندیدم...

شکسته بودی و من،به یک آن شکستم

چنان که با دو چشمم به باران نشستم

به بال و پر رساندی خودت پر نداری

رسانده ای به سامان،مرا سر نداری...


تو بادلم چه کردی که در زمان ندیدم

من آن نشانه ها را به این نشان ندیدم...

به جز هوای عشقت،هوایی در سرم نیست

هر آنچه که تو هستی،در این و آن ندیدم...

ندیدم...


صدای غم آلود محبوب من... : رضا یزدانی

چه رازی در صدای رسوخ کننده ی تو بود که هلیا را چنان خواب کردی که خیال بیدار شدن ندارد...؟!

به گمانم که دود،هلیا را خفه کرده باشد...

به گمانم هلیا خودش دود شده...

هلیا...اینقدر توی سرم حرف نزن...من دیگر این شهر را دوست ندارم...

هلیا...من تو را به همه هدیه دادم...

بیدار شو...

...و به بی واژگی دچارم و خوانندگان عزیزی زحمت شکنجه کردنم را به عهده گرفتند...! سپاس!


اگه هرجا بعد از این 

مطمئن نبینمت

تو به هر راهی بری

من ادامه میدمت...

قبول دارم خیلی از تشابهات و همزمانی ها اتفاقی اند

اما این همه اتفاقی بودن هم اتفاقیه؟!

پیش نوشت: هنگام خواندن متن،آهنگ دانشگاه از رستاک حلاج را بشنوید... .

مدت زیادی میگذرد که با نوشتن جملات ابرفیلسوفانه و ابرعاشقانه و ابرفداکارانه سعی در فهماندن یک احساس عاشقانه ی بی سر و ته را به کسی دارم که نامش سرد است...نامش یخ است...نامش سرمازده است...ساراست... ولی وقتی قرار است نشود،نمی شود! به همان میزان که وقتی قرار است بشود،می شود!

این لامذهبِ نشدنی،امروز با شال گردن خاکستری رنگش،با تمام قدرتش فهماند به من که نمی شود!

نمیدانم چرا و چطور آدم با یک شال گردن خاکستری رنگ می تواند بفهمد که نمی شود...! 

دیگر فقط می توانم برایش بنویسم:زیبای لعنتی...! 

یعنی به میزان از واماندگی رسیدم از شال گردنش!

همین!


با شال گردن از همه زیباتری...حق داری دنیا رو زمستونی کنی...!

پیش نوشت: هوا به سرمایی سگی دچار شده و روی ذهن برف باریده و قلم یخ بسته!

وقتی که بن بست غربت سایه سار قفسم بود

زیر رگبار مصیبت،بی کسی تنها کسم بود


به تو نامه می نویسم ای عزیز رفته از دست

ای که خوشبختی پس از تو گم شد و به قصه پیوست...


به تو نامه می نویسم نامه ای نوشته بر باد

که به اسم تو رسیدم،قلمم به گریه افتاد...


در عبور از مسلخ تن، عشق ما از ما فنا بود

باید از هم می گذشتیم...برتر از ما،عشق ما بود...


پی نوشت:در این سرمای سگی،این آهنگ را بشنوید گاهی!