تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۲۱ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

فرقی نمی کند

کسی را ته دلت داری یا نه...کسی ذهن تو را آغشته به خودش کرده یا نه...

مهم نیست

اگر می نویسی:کسی عاشقم نمی شود...اگر کسی بیشتر از من عاشقت می شود...

نه مهم است و نه فرقی دارد

که دلت،دل دل کند برای دیگری و دل من،دلگیر شود از بی تویی...

آخرش

تو

ضیافت عاشقانه ی بزرگی را از دست داده ای...وگرنه از تو که برای من یک اسم می ماند...همین! 

آخرش

مهمان تویی

صاحب خانه

من...


شبِ بی من بودنت خوش 

شعله ی خاموش دل کُش

آخرین معجزه ی من... : شبِ بی من بودنت خوش...!

من به بی تویی دچار و تو به مرگ کوچه سرخوش

ردپات مونده رو قلبم...شب بی من رفتن خوش!

یه طرف کابوس عشق و یه طرف بهت همیشه

هرچی ابر خون چکیده است توی چشمام خلاصه میشه...

جاده ها دل نگران اند که تو برگردی دوباره

انگاری جهان به جز تو حرف تازه ای نداره!

از:حجم سبز


پی نوشت:

بی همگان به سر شود...بی تو هم به سر می شود انگار...!

همیشه باید از جاهایی که فکرش را نمیکنی منتظر چیزهایی که فکرش را نمیکنی باشی! 

حتی این که یک نفر دیگر جای تو نفس بکشد!

حتی این که تو عاشق کسی بشوی اما او هیچ عاشقی نداشته باشد!

حتی این که تو

اصلا تو نباشد!

تو زندگی آدما دردایی هست مثه خوره

که روحو توی انزوا ذره به ذره میخوره

مگه آدم چند بار میتونه قلبشو از جا در بیاره و بندازه جلوی یه سگ خور...؟!

همانطور که دنیا تابِ روایت خاطرات زخمی تو را ندارد

طاقت عشق پست مدرنت را هم نخواهد داشت

ترانه خوان آوانگاردِ من

البته که تو از سر این دنیا زیادی!

البته که تبریک برای بودنت در این دنیا کم است

مرد آنارشیست...تولدت مبارک

"برای زادروز رضایزدانی"

دوری ات از من
زیبا ترت میکند...هر چقدر دور تر میشوی،خواستنی تر می شوی...
اگر قدم به سمت تو بر نمیدارم برای همین زیبایی ات است...
شاید اگر نزدیکت شوم،دیوانه ات شوم
کور تو بشوم
کر تو بشوم
آن وفت دیگر حتی اگر به همین فاصله هم بازگردم،فقط دیوانه ی داشتنت می شوم و زیبایی ات،هدر می رود! 

سارای سردم...

باور کن تمام بدبختی مان این است که دنیایمان واقعی است! 

همین! 

مثلا همین سردی تو...که واقعیت محض است...مثلا همین سکوت محض من...

سارا...صاحبِ سکوتِ من...

اگر من را کسی می نوشت و در نوشته اش من را عاشق تو می کرد،بی شک اول برف های پوست صورتت را بر من می باراند 

بعد من را لا به لای بهمنِ نامت مدفون میکرد و آخر قصه،با انگشت های بلور آجین تو،نجاتم میداد! 

اما...این واقعیت دنیای واقعی،بدبختمان کرده!!! 


پی نوشت: سارا! امروز بیست و دوم است! سارا! انگشت هایت را برزخ بیست و دو گرفته!

سارا! در دنیای تو چندمین روز تقویم است؟

بعضی ها اگر اینقدر دور نبودند و می شد به دستشان آورد

بعضی های دیگر در یک اقیانوس به عمق یک بند انگشت گیر نمی افتادند! 

شاید باورتان نشود ولی رنگین کمان هایی هستند که در شب هم دیده می شوند...مثلا در کنار آبشار ها...

به آن ها می گویند رنگین کمان های قمری...:MOONBOW