تو...اسطوره ی خاکستری من...تو...خدای خاکستری رنگم...تنها تویی که درون قلبم مانده ای...دقیقا درون قلبم؛دقیقا گوشه ی سمت راست قبلم،تویی...صدایت،اسمت،عکس هایت و هر چیزی که با تو است،قلبم را گرم میکند؛گوشه ی سمت راست قلبم را...
میدانی...این روزها،همه توی مغز همدیگر هستیم!حتی اگر عاشق کسی باشیم،توی مغزمان است اما تو...شوق من،درون قلبم هستی...میان سینه ام،میان جانم...آنقدر مانده ای که موهایت جو گندمی شده!مانده ای و برایم داستان می خوانی...
پی نوشت:آغاز و ختم ماجرا،لمس تماشای تو بود...
- ۰ نظر
- ۱۴ آذر ۹۶ ، ۲۲:۵۰