تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۲۲ مطلب با موضوع «باتلاق» ثبت شده است

تو بیشتر از اینکه دلیل ادامه ی زندگیم باشی

دلیل تموم نکردن زندگیم بودی.

سالهاست

همچنان

دغدغه ی هرسالِ بودنِ من

نبودنِ توست...

همه ی آدم ها یک جایی در یک مقطعی از زندگیشان،تکه پاره شدن بال های آرزوهایشان را احساس میکنند...همه یک روزی بی آن که دفن شوند،می میرند...بالاخره هر کسی برای یک بار،فقط برای یک بار،آنچنان لت و بار می شود که از آن لحظه به بعد دیگر نمی تواند خودش را زنده قلمداد کند...می شود یک حجم از خونمردگی و کبودی و یک لخته خونِ متحرک...

از این مردن بی کفن و دفن به بعد،دیگر زندگی این لخته خون ها بر لبه ی یک پرتگاه میگذرد...گاهی میخواهند دوباره بال های تکه پاره یشان را باز کنند تا شاید بپرند ولی...صدای قهقه ای گوش خراش را از ته پرتگاه می شنوند...می شنوند که دیگر زندگی دلش برای یک حجم خونمرده،نمی سوزد...می شنوند که زندگی عربده می کشد:بپر!من این پایین حوصله ام سر رفته!گشنمه!یالا بپر تا بیشتر له و لورده ات کنم!من منتظر دوباره زنده به گور کردن توام لعنتی بپر!

بعد از این خونبارگی ها...آدم حتی اگر نفسی هم بکشد و قدمی هم بردارد،به چشم و دل هیچکس خوش نمی آید...آدم،مُرده است دیگر...

بعضی آدم ها هم از بس خوب اند زندگی را خراب میکنند! 

البته که این زندگی ساخته شده برای خراب شدن!!!

وقتی یه نفر میگه:به یه اتفاق خوب نیاز دارم

یعنی این اتفاق باید قبل از زمانی بیوفته که کلا معنی خوب از بین بره و دیگه هیچ تعریفی از خوب برای اون یه نفر باقی نمونه...

مثل تنفس به موقع

پ.ن:تا که به هر واژه ستم می شود/دست طبیعی است قلم می شود...!

" یه جایی خوندم که نوشته بود:

توی دنیا فقط دو جور آدم وجود داره: بدبین ها و عاشق ها! "

از یه جایی بقیه باید بفهمند این که هیچ چیز زیبایی وجود نداره،واقعیت محضه.

حتی اگه یه چیز زیبا و عاشقانه رو بسازی،خدا هم نمیدونه چه کثافتی پشت این ساختن بوده...!


من ببر صبر بودم تا لمس دستت

در مسلخِ باد دست بُردَم که نجاتت بدهم

ولی دست نداد...


پ.ن:سارای سرد دست/برگِ همزادِ من...

کاش فقط یک کلمه جا به جا می شد

فقط یک کلمه.


اینگونه بود که پایان گرفتن ما آغازیدن گرفت...!

طی تحقیقات حاصله از مضامین مجازی چنین استنباط شده که ما همگی،همگی رو می شناسیم!
مثلا در تازه ترین رویداد آشناپنداری شاعر گفته:
نگاه کن نیاوران رو تا ونک قدم زدم
نگاه کن با عشقِ چهار ساله ام به هم زدم!
کوچه های لعنتی یادم میارن لذت شیرینی اون خاطراتو
چهار سال از زندگی ام بودی...چجوری پاک کردی از روی سینه ام ردّ پاتو...؟!

و جالب تر این که حتی همگی در مکان ها،زمان ها و خصو صا اعداد آشناییِ غریبی داریم!!!
آیا باز هم ابلهانه فکر کنیم که اتفاقی است؟!

پ.ن:گاهی هم رستاک حلاج گوش کنید یا بخوانید!