تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۳۳ مطلب با موضوع «خودزنی» ثبت شده است

زنهار! 

که من گرگ می شم میرم تو گلّه ات...! 

کسی از دور های دور 

چه می لرزد دلش برای آبی های مانتویت

و چه سرگیجه ی عجیبی می گیرد از فرم گرد عینکت

خالی می شود در سینه اش چیزی به وقت شنیدن صدای سردت...

کیستی...دور ترین سارای سرد...

خب بعضی جا ها هم هست که خراب نشدند هنوز!!!

وقتی دارید از کوچه ی یه کافه ای که بیشتر بهش میاد کافه سلفی باشه تا کافه ی دیگه ای رد میشید و آسمون هم رو به سربی شدنه و ماه هم رو به تکامل،فقط بطری آب معدنی خودتون رو توی سینه اتون فشار بدید،سرتون بندازید پایین،نفس های عمیق بکشید و تظاهر کنید اونجا،هیچ جا نیست!!! 

پ.ن:مکث کن آقای تاریخ...

فاجعه نه ساده است و نه ناگهانی.یعنی هم ترکیب چند چیز است و هم ذره ذره اتفاق می افتد.معمولا چند چیز باید به هم بچسبند تا فاجعه ای رخ بدهد.از این نظر فاجعه مثل خوشبختی است.در خوشبختی هم چند چیز باید همزمان اتفاق بیفتد تا کسی خوشبخت شود.پول تنها کافی نیست.عشق تنها کافی نیست.شهرت تنها کافی نیست.امااگر همه با هم باشند شاید بتوان گفت کسی خوشبخت شده است.تنها تفاوت فاجعه و خوشبختی شاید این باشد که در خوشبختی انگار چیز ها خیلی ضعیف به هم چسبیده اند و هر لحظه ممکن است از هم متلاشی بشوند اما در فاجعه اگر چیز ها به هم چسبیدند دیگر هیچ وقت از هم جدا نمی شوند.

بنابراین هر خوشبختی همیشه در معرض تبدیل شدن به فاجعه است اما فاجعه ها هرگز تبدیل به خوشبختی نمی شوند.

فاجعه مثل این است که به کسی چند گلوله شلیک کنیم؛به طوری که تیرخلاص توی شقیقه اش شلیک شود.


پ.ن:افسوس که مصطفی مستور نمیخوانید...!

اولین باری که یه نفر ازم پرسید دوست داری چه جوری بمیری،فقط سیزده سالم بود...حالم بهتر بود؛دل داشتم برم زیر کامیون یا از روی پل پرت بشم توی آب!حتی بدم نمیومد گلوله هم بخورم! تصمیم گرفتم بگم دوست دارم تیر بخورم!

گفت:مگه دیوونه ای؟! با گلوله؟!

گفتم آره!هرچی راحت تر،بهتر!

سرش رو به نشونه ی تاسف و نفی تکون داد و گفت:فکر میکنی با گلوله مُردن،راحته...؟آدم وقتی تیر بخوره،نمی میره!زجرکُش میشه...!میدونی چقدر طول می کشه تا گلوله از پوست و استخوون بگذره و بعد که فرو رفت،چقدر زجر آوره تا گلوله یخ بشه...؟

گفت:میدونی تا گلوله یخ نشه،عمل نمیکنه...؟

یه جوری حرف میزد که انگار خودش ده بار تیر خورده بود و به قول خودش با پوست و استخوانش،زجر سرد شدن تیر رو تحمل کرده بود؛یه جوری می گفت که میتونستی حس کنی چقدر طول می کشه تا بمیری... .

اما الان خیلی خوب میفهمم که آدم وقتی تیر بخوره،نمی میره؛زجرکُش میشه.راست میگفت...خیلی هم طول می کِشه... . وقتی با چشمای خودت تفنگ رو ببینی،بری جلوش بایستی تا شلیک کنند،مسیر رسیدن گلوله به قلب یا مغزت،سالها طول می کِشه...توی همین فاصله،می تونی صد بار توی زنده بودن،بمیری؛بعد،تمام وجودت میشه همون نقطه ای که گلوله بهش اصابت میکنه...و  رد شدن گلوله حتی از پوست هم سالها طول می کِشه...توی همین فاصله هم میتونی هزار بار توی هنوز زنده بودن،بمیری...ولی قسمت وحشتناک اش اونجاست که

گلوله

نخواد

سرد

بشه

...

نفسی تازه کن و ارّه بکش،شاخه بریز

به غم جوجه کلاغی که منم،فکر نکن

تو که رفتی پی تاب و تپش رود...

برو! به قدم های اسیر لجنم فکر نکن

من به دستان خودم گور خودم را کنده ام

به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن

من...محالم،تو به ممکن شدنم فکر نکن...

و به آلودگی پیرهنم فکر نکن

شک نکن بی من از این ورطه گذر خواهی کرد

به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن...

من که از منطق و دستور حقیقت گفتم

به مضامین مجازی تنم فکر نکن...


قدکشیدم سر دوشم به لب ابر رسید

سر برآوردم و دیدم که چقدر الوندم

عهد کردم که اگر پای کسی فتحم کرد

قامتش را سر سبابه ی خود میبندم

عهد کردم که اگر دست کسی لمسم کرد

کولی دشت شوم معرکه آغاز کنم

در دلم آهن تفت دیده ی بسیاری هست...

وای از آن دَم که بخواهم دهنی باز کنم...!


این تهوع که مرا هست،تو را خواهد کشت

آنچه من خورده ام از حد خودم بیشتر است

می رود بمب دلم فاجعه آغاز کند

هر کسی دور تر است عاقبت اندیش تر است


آن که جان کَند و خطر کرد و به بالا نرسید

آن که دائم هوس سوختن ما میکرد

آن که از هیچ نگاهی به تماشا نرسید

کاش می آمد و از دور تماشا می کرد...


رد انگشت تو بر گودی فنجان من است

از کجا دست به آینده ی فالم بردی؟؟؟

همه دیدند که یک سیب معلق دارم

لعنتی...پیش خودم زیر سوالم بردی!


زنده ام...هر چه زدی،تیغه به شریان نرسید!

خیز بردار ببینم خطری هم داری؟!

زخم از این تیغ و تبر تا که بخواهی خوردم

عشق من! ارّه ی تن تیز تری هم داری؟!


تند و کُندی...همه ی مسئله این است فقط

خنجرت کُند و عجولی که رگی باز کنی

مثل پایان غم انگیز ترین کرم جهان

سعی داری که پس از مرگ خود آغاز کنی


مثل گاوی که زمین خورد،خودم را خوردم

تو در اندیشه ی آن پیله به خود چسبیدی

قصه از کوه به این گاو رسیده

تو بگو غیر پروانه شدن خواب چه چیزی دیدی؟!

پای در کفش جهان رفته زمین خواهد خورد

قد پا های خودت کفش به پا کن گل من!

فکر همزیستی با من بیگانه نباش

جا برای خود من باز نکرد آغل من!


نرّه گاوی که منم پای خودم مسلخ من

گوشه ی لیز همین ذهن زمین خواهم خورد

ترسم این است اگر جبر به ماندن باشد

مرگ بی حوصله مرا از یاد خواهد برد


وقت لب بستن خود همهمه را عذر بنه

سگ که با گرگ بجوشد رمه را عذر بنه

حق و ناحق شدن محکمه را عذر بنه

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه


گرچه دستان تو سیب از وسط خاطره چید

گرچه از خون خودم خوردی و فتحم کردی

شانه بر شاخ کشیدی و شکستم دادی

هر بلایی که دلت خواست سرم آوردی


من که آبستن دنیای پر از تشویشم...خوش به حال تو که آسودگی آبستن توست...


علیرضا آذر





با هر دوشنبه اشک می ریزم

کی گفته دیوونگی حد داره...؟!

نیستی بگی خیلی دوستم داری...نیستی بگی امشب...

بی تو که چیزی مثل سابق نیست

رفتی و با تو دلخوشی رفته

رفتی و تیکه تیکه ی قلبم

جا مونده

بین

روزای هقته



جز لحظه ای که دست تکون دادیم

از چهارشنبه چیزی یادم نیست...

ابرای بارون زا رو برگردون

مردی که اشک نریزه،آدم نیست...!

از وقتی چشماتو روی من بستی

خورشید از دنیای من رفته

من موندم و دلواپسی هامو دلتنگی های آخر هفته...


فقط رضا یزدانی گوش کنید... :)

مثل سربازی که هنگام دویدن در میدان جنگ پایش به ناگاه روی مین رفته باشد؛می ایستد و اگر پایش را بلند کند،مین منفجر می شود...

من از هیچ چیز دور نشده ام فقط فاصله گرفتم؛تفاوت عمیقی میان این دو است؛مثل تفاوت تنهایی قبل از تو و تنهایی بعد از تو.

من میدانم میدانم میدانم که این جهان آنقدر کوچک است تمام اتفاقات قرینه به اتفاق رخ می دهند!بیخود و بی جهت همه چیز به فاصله ی حتی یک دیوار در حال قرینه سازی اند ولی کاش کاش کاش آنقدر بزرگ باشد دیگر هرگز مخاطب گمشده ام را نبینم حتی توی گورستان!

ولی چطور می شود وقتی من به تازگی آهنگ قطار را پیدا کردم و یک دیوار آن طرف تر،یک قطار از روی جمجمه ی کسی رد شده است...؟؟؟

کدام احمقی است که اسم این همه را "اتفاق"بگذارد؟؟؟!!!

حتی تصورش هم هولناک است که بنشینی بنویسی و بنویسی و بنویسی و بعد که خواندی،بفهمی قلمت هنوز دست کسی است که معلوم نیست توی کدام گوری گم شده

میگوید کوه یخ شده و می رود انگار که می شد با خیال راحت فکر کرد که خوب شد که کوه شد!چون فقط آدم به آدم می رسد ولی،بی شرفی به حدی هست که آدم با پاهای بی خود شده اش،به پای آن کوه می رسد...


چند پی نوشت از هر گوشه و کناری:

*باید از شهر تیره بگریزیم باید با قصه ها در آمیزیم

*نیمی از ما با طوفان می رفت

نیمی از ما در شب جا می ماند

نیمی از ما با باران می ریخت

نیمی از ما از باران می خواند

*همیشه آخر قصه یکی راهی شده رفته یکی مبهوته و یاد روزای رفته می افته

* مسافر ها شعر اند تو برف و بارونی

قطار قلب منه چشم تو پنجره هاش

پنجره ها بسته اند مسافر ها خسته اند

ببار تا دم صبح...به فکر هیچی نباش...

کاشکی یه روز صبح بشه...کاش فقط ای کاش...

آخر این قصه من باختم...تو چرا می ری...؟

همه ی دنیاتو من ساختم...از چی دلگیری؟!

تو که درگیر دنیات هستی،منم و رویام

مرد اون روز هات من بودم...زن اون روز هام...

بدرود ای عشق من

با تو بدرود تمام من

بعد تو هیچ دگر نماند

شوق پرواز برای من...

زندگی رفت با لبخند تو...مرگ مرا فهمید

پشت تقدیر تلخ من،مرگ هم خندید

عاشقت بودم اما تو عاشقش کردی...

تا خود مرگ می مانم تا که...

THE WAYS BAND

pedram azad


تو بودی که پس از فصل سرد

هیچ کسی شک به زمستان نکرد...

تیغه ی زنجان بخزد بر تنت

داغ دل منزویان گردنت

شاعر اگر ربّ غزل خوانی است

عاقبتش نصرت رحمانی است...