تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

اثر انگشت

سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۱۵ ب.ظ

نفسی تازه کن و ارّه بکش،شاخه بریز

به غم جوجه کلاغی که منم،فکر نکن

تو که رفتی پی تاب و تپش رود...

برو! به قدم های اسیر لجنم فکر نکن

من به دستان خودم گور خودم را کنده ام

به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن

من...محالم،تو به ممکن شدنم فکر نکن...

و به آلودگی پیرهنم فکر نکن

شک نکن بی من از این ورطه گذر خواهی کرد

به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن...

من که از منطق و دستور حقیقت گفتم

به مضامین مجازی تنم فکر نکن...


قدکشیدم سر دوشم به لب ابر رسید

سر برآوردم و دیدم که چقدر الوندم

عهد کردم که اگر پای کسی فتحم کرد

قامتش را سر سبابه ی خود میبندم

عهد کردم که اگر دست کسی لمسم کرد

کولی دشت شوم معرکه آغاز کنم

در دلم آهن تفت دیده ی بسیاری هست...

وای از آن دَم که بخواهم دهنی باز کنم...!


این تهوع که مرا هست،تو را خواهد کشت

آنچه من خورده ام از حد خودم بیشتر است

می رود بمب دلم فاجعه آغاز کند

هر کسی دور تر است عاقبت اندیش تر است


آن که جان کَند و خطر کرد و به بالا نرسید

آن که دائم هوس سوختن ما میکرد

آن که از هیچ نگاهی به تماشا نرسید

کاش می آمد و از دور تماشا می کرد...


رد انگشت تو بر گودی فنجان من است

از کجا دست به آینده ی فالم بردی؟؟؟

همه دیدند که یک سیب معلق دارم

لعنتی...پیش خودم زیر سوالم بردی!


زنده ام...هر چه زدی،تیغه به شریان نرسید!

خیز بردار ببینم خطری هم داری؟!

زخم از این تیغ و تبر تا که بخواهی خوردم

عشق من! ارّه ی تن تیز تری هم داری؟!


تند و کُندی...همه ی مسئله این است فقط

خنجرت کُند و عجولی که رگی باز کنی

مثل پایان غم انگیز ترین کرم جهان

سعی داری که پس از مرگ خود آغاز کنی


مثل گاوی که زمین خورد،خودم را خوردم

تو در اندیشه ی آن پیله به خود چسبیدی

قصه از کوه به این گاو رسیده

تو بگو غیر پروانه شدن خواب چه چیزی دیدی؟!

پای در کفش جهان رفته زمین خواهد خورد

قد پا های خودت کفش به پا کن گل من!

فکر همزیستی با من بیگانه نباش

جا برای خود من باز نکرد آغل من!


نرّه گاوی که منم پای خودم مسلخ من

گوشه ی لیز همین ذهن زمین خواهم خورد

ترسم این است اگر جبر به ماندن باشد

مرگ بی حوصله مرا از یاد خواهد برد


وقت لب بستن خود همهمه را عذر بنه

سگ که با گرگ بجوشد رمه را عذر بنه

حق و ناحق شدن محکمه را عذر بنه

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه


گرچه دستان تو سیب از وسط خاطره چید

گرچه از خون خودم خوردی و فتحم کردی

شانه بر شاخ کشیدی و شکستم دادی

هر بلایی که دلت خواست سرم آوردی


من که آبستن دنیای پر از تشویشم...خوش به حال تو که آسودگی آبستن توست...


علیرضا آذر





نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی