تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۶۲ مطلب با موضوع «قتل» ثبت شده است

یک روز باید بروم شهرداری این شهر خراب شده

بروم در اتاق شهردار و زل بزنم به چشمانش و بگویم:((میدونی شهر،یه قدم بیشتر نیست؟! خبرت هست که بعضی جاهای این شهر،از موزه های شهر هم بیشتر قدمت و تاریخ دارند؟! میدونی بعضی جاهای این شهر یه قدمی هست که توی یک لحظه همزمان چندتا بوسه از دوتا عاشق رو دیدن؟ میدونی همونجا ها توی یک لحظه همزمان شاهد کشته شدن روح چند نفر بودن؟ اصلا خبر داری توی  بعضی از خیابون های شهرت، قلب چند نفر از سینه هاشون کنده شده و انداخته شده گوشه ی خیابون تا خشک بشه؟! هی آقای شهردار! خبر داری توی بعضی از جاهای این شهر چندتا آدم یا زنده به گور شدن یا گور به گور شدن یا اصلا گورشونو گم کردن؟!))

بعد یک نفس عمیق خواهم کشید...و با صدایی گرفته ناشی از بغض دردناکی ادامه میدهم:((آهای آقای شهردار! به هر چی می پرستی قسمت میدم این "بعضی" از جاهای شهرت رو یا خراب کن یا دورش به احترام گور اون آدم ها،نرده بکش...یه کاری کن...دیگه کسی اونجا ها از بین نره...یا چیزی رو نسازه...اول از همه از ساختمون همین شهرداری شروع کن...!))


مگه آدم چند بار میتونه قلبشو از جا در بیاره و بندازه جلوی یه سگ خور...؟!

بعضی ها بی آن که بیایند می روند

این رفتن های بدون آمدن

مثل سقط شدن جنینی است که نطفه نداشته.

کار به بردگی کشید در جریان داغ عشق

مزد به من نمی دهند...دلخوش انعام شدم!


اندیشه فولادوند

قبل هر چیز بگویم که من آنم که شبی

تا لب پنجره رفت و به اتاقش برگشت

گرچه استاد هنر دست به رویش نکشید

بال پروانه شد و نرم و منقش برگشت

من همانم که شبی عشق،به تاراجش بُرد

همچو حلاج به خاکستر تشویش نشست

در سرش سوره ی تکفیر مجسم می شد

قبل هر زلزله ای،در خودش آرام شکست

آن که اندازه ی یک عمر،به مردن چسبید

زندگی کرد  به امید شب پایانی

انتهای همه پنجره ها دیوار است

آخرین پنجره را هم که خودت می دانی...

من همین بیخ گذر چشم به خون می بندم

و به هر دشنه که تهدید کند،می خندم!

من به هر زنده ی ناچار نمی پیوندم

من به دستان خودم گور خودم را کندَم

به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن...!

گرچه بد رفتی و بد کردی و بد خواهم دید

گرچه با خون خودم پشت دلم داغ زدی

با تو ام ای خط ابروی کج در تهدید

باز با این همه هر وقت غمی شیهه کشید

من همین نبش چنار و چمنم...فکر نکن...


لحدِ علیرضا آذر


پی نوشت:این لحد ادامه دارد...


آتش معرکه بالاست پی دود برو!

هر کجا حضرت دادار که فرمود برو

در پی گنگ ترین حلقه مفقود برو

تو که رفتی پی تاب تپش رود،برو

به قدم های اسیر لجنم فکر نکن...

بعد صد مرتبه توبیخ،غلط کردی باز؟!

ما که هستیم،تو دنبال چه می گردی باز؟

از من و بودن با من بگذر هم بستیز

پشت من منتظر خنجر تیز است عزیز!

صاف بنشین وسط کتف من ای خنجر تیز

نفسی تازه کن و اره بکش ، شاخه بریز

به غم جوجه کلاغی که منم فکر نکن!

عاقبت تابِ مرا تاب نخواهی آورد

دشنه گر دشنه ی تو

شهر به ما گوید مَرد

دست بردار از زیر و بم در پیگرد

شک نکن بی تو از این ورطه گذر خواهم کرد

به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن...


لحدِ علیرضا آذر


پی نوشت:این لحد ادامه دارد...

باور نمیکردم پس از مردن
چشمم پر از دور و برت باشد
در خود بخواب و راهی خود شو
دست خدا زیر سرت باشد
با پنجه کاخ از کوخ می ساختم
دل داده ام بر هر چه باداباد
شیرین سران دوست دارند
فریاد از فرهاد کُش فریاد!
در ازدحام کوچه ی خوشبخت
می شد فروغت را تحمل کرد
می شد گلستانت شوم اما
پرویز شاپور این وسط گل کرد!
چشم و امید من،نبود من 
بودن به سبک آدمی مُرده
بودن به شکل تو،به شکل من
سرخوردگی های دوسر خورده
من میشناسم بوی موهاتو
من مسخ این جو گندمی بودم
بازم بگو خانم فرمانده...
من قتل عام چندمی بودم؟!
من اهل دنیای پس از اینم
مرگ اتفاقِ حتمی من هاست
این زندگی با مرگ تکمیله
آدم نمیره بیشتر تنهاست
حالا که من منحوس این شعرم
حالا که تو در من گرفتاری
حالا که لب های سمرقندت
افتاده توی زیر سیگاری
من هم به تو بخشیدمت ای عشق
ته مانده ی بلخ و بخارا را
از کوه های تو گرفته تا
آیینه ی مخدوش دریا را
از چاله بیرون می زدم تا چاه
راه فرار از خویشتن باشد
ای تف به هر چه دل! 
همان بهتر آدم فقط چشم و دهن باشد...

حضرت علیرضا آذر


پرواز به سقوط مرگ

کِیف به خود خنجر زدن

رسیدن از سرگیجه تو    حال خوشِ پر پر زدن...!


ایرج جنتی عطایی

سالها پیش قدیمی ترین دوستم بهم گفت:همه ی آدما ذاتاً خطرناک اند؛ولی وقتی باید ازشون بترسی که خودشون فهمیده باشند چقدر خطرناک اند! 

حضرت شاعر در این مورد گفته:میوه که شد بمب جنون،میرسد/محض خودت،بمب منم،دور تر...می ترکم چند قدم دور تر


پ.ن:اسکیزوفنی صدای علیرضا آذر بگیرید!

... رفت و دیگه برنگشت

جاده ای که ساخته بودم از روی خودم گذشت


پی نوشت:اندر احوالات ترانه های تازه منتشر شده...!