لَحَدِ من
قبل هر چیز بگویم که من آنم که شبی
تا لب پنجره رفت و به اتاقش برگشت
گرچه استاد هنر دست به رویش نکشید
بال پروانه شد و نرم و منقش برگشت
من همانم که شبی عشق،به تاراجش بُرد
همچو حلاج به خاکستر تشویش نشست
در سرش سوره ی تکفیر مجسم می شد
قبل هر زلزله ای،در خودش آرام شکست
آن که اندازه ی یک عمر،به مردن چسبید
زندگی کرد به امید شب پایانی
انتهای همه پنجره ها دیوار است
آخرین پنجره را هم که خودت می دانی...
من همین بیخ گذر چشم به خون می بندم
و به هر دشنه که تهدید کند،می خندم!
من به هر زنده ی ناچار نمی پیوندم
من به دستان خودم گور خودم را کندَم
به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن...!
گرچه بد رفتی و بد کردی و بد خواهم دید
گرچه با خون خودم پشت دلم داغ زدی
با تو ام ای خط ابروی کج در تهدید
باز با این همه هر وقت غمی شیهه کشید
من همین نبش چنار و چمنم...فکر نکن...
لحدِ علیرضا آذر
پی نوشت:این لحد ادامه دارد...
- ۹۵/۰۷/۱۰