تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

تو بزرگی...مثل اون لحظه که بارون میزنه...

چهارشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۱۴ ب.ظ

مادرم صبح گفت:زمین از یه لیمو هم کوچیک تره!

زمین آنقدر گرد است که

...

سال ها بعد اولین دختری که با او همبستر شده ای را در اتوبوس می بینی؛در حالی که"بیگانه ی آلبر کامو"میخواند.تمام نیرو ها در بدن جمع می شوند تا سر به طرف شیشه و خیابان برگردد و کوهِ تظاهر،تشکیل شود...اما،مگر کاموی لعنتی می گذارد؟!مگر می شود این دختر کامو بخواند؟!آن هم بیگانه؟!

لطفا جلوتر بیا...ببینم...ببینم چرا...چرا این لامذهبِ لامروت رامی خوانی؟!نکند تو هم گرفتار سوال این شبه بشر شده ای ؟!

از آن بدتر!بازیگری قبول شده است!به باتلاق افتاده است!رادی و بیضایی هم خوانده است!

دست بردار!کوتاه بیا!

سر خیابان می ایستیم.

فرم لب هایش را خوب به خاطر دارم؛بُرش ها و برجستگی های ملموسی داشت و دارد

رنگ زیتونی مو ها و ابروهایش...

بی مقدمه میگوید:دفترت را هنوز دارم؛هنوز میخوانمش...یادت هست هر روز برای هم مینوشتیم؟!

هیچ نمیگویم.هیچ.نگاهش و فرم چشمانش کمی در اندوه فرو رفته

طبیعی است!به هر حال نمایش میخواند!

با هم عکاسی میخواندیم؛چهار پنج سال پیش.

میگوید:وقتی از همه چیز خسته می شوم،سراغ دفتر و عکس های تو می روم...

میگویم...

حالا هم دستانم را مثل همان سال ها میگیرد.وقتی به چشم هایم نگاه میکند،با انگشت شست روی رگ هایم می کِشد.هنوز هم...فقط نگاهش و فرم چشمانش کمی در اندوه فرو رفته.

می پرسد:چه خبر از آن خانمی که دوستش داشتی؟!خیلی دوستش داشتی!

میگویم:من عاشقش بودم...!خبری ندارم...ندیدمش؛سالهاست.

شب خواهد شد.

باز این ماه بی مصرف ، کامل است و بی شرف،زرد است،عین خورشید.

سرم را بر میگردانم از ماه...

از لا به لای چهره های خسته و عبوس رد می شود.

به طور ملموس حس میکنم که تمام هوش و حواسم،به سمت زمین،پایین کشیده می شود.خالی می شوم و یخ میکنم؛باد از بین بدنم رد می شود

لبخند می افتد روی صورتم.عمیق...عمیق...

- اینجایی؟؟؟تو؟؟؟تو اینجایی؟؟؟

لرزه میگیرم.بدنم را حس نمیکنم.انگار یک حجم شفاف و بی وزن،رو به رویش ایستاده ام.فقط میگویم:فکر میکردم هرگز نمی بینمتان.

هم دانشگاهی شدیم...بعد از شش سال.

میگوید:چقدر بزرگ شدی...

میگویم:پیر شدم...

شش سال بعد،در پاییز،دوباره عشقت را میبینی...وقتی فرزندش پیش دبستانی است و وقتی میگوید:آدم بی آزار زندگی ام...

فرزندش آبانی است...همان ماهی که شش سال پیش داشتم عاشقانه،این حجمِ معصومیتِ زنانه را،نگاه می کردم...

قرار گداشتیم که پنجشنبه همدیگر را ببینیم.

نظرات  (۱)

کم عاشق نشدی ...
پاسخ:
یه نمایشنامه خوندم که نوشته بود،هیچ چیز پاک نمیشه،دفن میشه و یه روز دوباره زنده میشه
عاشق بودم...دفن شده بود تا زنده بشه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی