تو جانِ جانی ای یار...
ببین،وقتی می بینمت،مثل آب سردی می مانی که جرعه جرعه به عطش یک کویر زده ی آتش گرفته می دهند.آرام و ظریف و حساس،توی رگ های گُر گرفته،پیچ و تاب می خوری و التیام میبخشی.
همین بود که عاشقت شدم...جرعه جرعه...نگاه به نگاه...رگ به رگ...
هیچ آن و لحظه ای نبود...و هرگز به تو تبدیل نشدم...خودم بودم که عاشقت شدم یعنی خودت بودی که من،عاشقت شدم.
تو نمی دانستی ولی من تو را "زندگی"خطاب می کردم؛نه این که زندگی من باشی،یا زندگی ببخشی،یک حالاتی بین نگاهم به تو متولد می شد که انگار خودِ زندگی بود بین من و تو.این زندگی بود.من،در لحظه ای که تولد را تجربه می کردم،کنارم من بودی...آن لحظه ی فوق العاده ای بود... و تو بودی آنجا...دستانت روی دست هایم بود و به رویا هایم تجسم بخشیدی...
این اولین تولد من بود.می بینی...در لحظه های بین من و تو،زندگی بود.
ببخش که نمیتوانم،دیگر نمیتوانم،دیگر نمی شود نوشته هایم برای تو،فرم شش سال پیش باشد.بعد از تو،سخت خاکستری شدم...سخت...ولی حالا ما،باز پیدا شدیم...لا به لای عکس های مجسم شده باهم،پر از رنگ هستیم با هم...
پی نوشت1:من دلم قرص است که هستی و جهان آرام است.
پی نوشت 2:آخر تو پروای چه میداری...؟ مگر نه خود در دل و جانت پر از طوفانی ای یار...؟دریا برای ما گرفته جشن طوفان...با من بیا با من به این میهمانی ای یار...من با تو زنده هستم...تو جانِ جان و جانی ای یار...
پی نوشت3:دیگر به زپام ها نیاز نیست!
- ۹۴/۰۸/۰۷