نشانی گیرنده:جیبِ یک مانتوی آبی بلند
نامه ی دوم
می نویسم:
محبوبم؛ما عاشق نبودیم بلکه بت پرست بودیم.آنچنان به یکدیگر بها دادیم که دیگر دست خودمان هم به خودمان نمی رسید.
چه فرقی می کند کدام یک از ما آن یکی را شکست...عاشقان که نه می شکنند و نه شکسته می شوند!
برایت می نویسم:
این تنهایی،تاوان سنگین روزهای خیالِ خوش عاشقیمان است،اما بیهوده به دنبال حقیقت عشق یا عشق حقیقی نگرد.این زمین،زمین گشتن نیست...زمینی که نقطه ی آغاز و پایانش یکی است،عاشقانش را خیال بت پرستی و بت پرستانش را گمان عاشقیت می برد... .
محبوب من در دور دست ها...
بگذار فقط دغدغه هایی کوچک،خیلی کوچک،از من و تو در ذهنمان بماند.
می نویسم:
من تا ابد دستانم بوی درختان زیتون لا به لای موهایت را می دهد.
درگیر همین باش!
این که چقدر به مو هایت خیره مانده ام...این که چشم هایم،دست هایم بوی رنگ موهای کوتاهت را گرفت...
درگیر آشفتگیِ ناگوار من برای آبی مانتویت باش...از همان دور های دور...
می نویسم :
بگذریم خوب من...این ها که عشق نیست!
- ۹۵/۰۳/۲۴