تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۴۰ مطلب با موضوع «سرخ تیره» ثبت شده است

چه رازی در صدای رسوخ کننده ی تو بود که هلیا را چنان خواب کردی که خیال بیدار شدن ندارد...؟!

به گمانم که دود،هلیا را خفه کرده باشد...

به گمانم هلیا خودش دود شده...

هلیا...اینقدر توی سرم حرف نزن...من دیگر این شهر را دوست ندارم...

هلیا...من تو را به همه هدیه دادم...

بیدار شو...

...و به بی واژگی دچارم و خوانندگان عزیزی زحمت شکنجه کردنم را به عهده گرفتند...! سپاس!


اگه هرجا بعد از این 

مطمئن نبینمت

تو به هر راهی بری

من ادامه میدمت...

انگار مغزم شل شده...!

گوش هام ذوق ذوق می زنند

چشمام...انگار پلک هام فلج شدند

کیسه ی بوکس هم اگه دو ساعت مدام بهش ضربه زده بشه می ترکه! چرا توقع دارید آدم از بودن با شما ها جون سالم به در ببره؟!

تا حالا سر خودتون رو کردید توی مخلوط کن و اونو روشن کنید؟!

من هر روز صبح که چشمامو باز می کنم و از تختم میام بیرون،انگار که خودمو انداختم توی مخلوط کن!

بودن با شما ها اینجوریه! عین مخلوط کن روشنه!


پ.ن:پس از ماه ها مقابله با هجوم مالیخولیا ها،سرانجام این مقاومت،مقلوب شد و اختلالات خود را به رخ کشیدند بازهم!


بدان و آگاه باش!

جهان امروز تو

بتمن و سوپرمن و ابر قهرمان نمیخواهد!

جهان تو حتی شهید خط مقدم در دفاع از مقدساتت هم نمیخواهد

جهانت حتی صلح هم نمیخواهد!!! 

جهان تو

کسی را میخواهد که جرأت کند در چشمانت زل بزند و بگوید عاشقت شده!

کاش میشد فراموشت کنم اما نمیشه

تو در وجود منی که همیشه

ابری میشم همه روزای ابری

بارونی ام همیشه پشت شیشه...



از خواننده ای...

پیش می آید...

گاهی...

از شدت خواستن کسی

یخ ببندی...

نکنه یه روز

چشمامو ببندم و

ببینم

تو هم یه قبر کندی گوشه ی قلبم...؟!

بدیِ لحظه های خوب اینه که آدم از بس که لحظه ی خوب نداشته،اینقدر هیجان زده میشه که هیچی یادش نمی مونه!!!

... و من...ماندن آدم هایی را کنارت تاب آوردم که در نوشتن نامت هم می هراسیدند...

آن هایی که کلمات را به غلط برایت می نوشتند...

همان هایی که به اشتباه صدایت میزدند

هیهات...از تو... 

که چشمانت فقط نوشتنی ها را می خواند

و گوش هایت صدا ها را می شنید...

و در سکوت...

و در حقیقت...

کور و کر بودی...


وای اگر پیچش من با خمَت

درد شود تا که به دست آرَمَت...! 


علیرضاآذر