مالنای گم شده تو دنیای فالاچی
دوشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۰۱ ق.ظ
من نمی دانم محو چه چیزی از او می شوم...
محو صدایش به وقت خواندن قصه هایش؟
محو خاکستری هایش؟
محو آن برف های بی نظیری که روی موهایش نشسته اند و خبر از میان سالگی اش می دهند؟
آن گل های ریز نقش که گاه روی روسری اش و گاه روی مانتو هایش نقش می بندند؟
فقط می دانم محو می شوم...وقتی رو به رویش می نشینم و شروع میکند به حرف زدن...به زمین و زمان داستان را به هم بافتن...
وقتی می نشیند و از زیر عینکش چیزی را می خواند،انگار که مادرِ زاینده ی اسطوره ها،هبوط کرده روبه رویم و من،محو میشوم...محو...
من نمی دانم ولی انگار که تمام چیز ها را معنا میکند...جوری که دلم میخواهد برنگردم از این محو شدگی...
پ.ن:من مسخ این جو گندمی بودم...با من بگو خانم فرمانده،من قتل عام چندمی بودم؟!
- ۹۶/۱۰/۲۵