تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۵۲ مطلب با موضوع «در دنیای تو ساعت چند است...؟» ثبت شده است

از دور که تو را می بینند...میگویند موهایش بلند شده...

من ته دلم می ریزد: نکند حالت خوب شده باشد...؟

سارا...صدایت که نمی شود کرد...نگذار دیگر...نگاهت هم نشود کرد...

سارا...ریشه ی سبز پاییز از ساق پاهایت جوانه زدند...ته دلم میگویم:سبز بپوش آبانی آبی رنگ!سبز بپوش برای پاییزی که دوستش نداری!

من دیدم که دریای کفش هایت یخ بسته اند!چه برف های سپیدی بودند پای پاهایت...!

اینچنین که تویی سارا...پاییز به درک می رود!


پی نوشت:بین این همه بحبوحه و بحران،سبز شدن تو را کم داشتم!


میدانی زیبای صدا سرمه ایِ من...! 

من خوشبختم! 

خوشبختم که صدایت به صدای هیچکس شبیه نیست

که صدایت شبیه هیچ چیز حتی نیست

خوشبختم که این صدا،فقط صدای توست...و ذره ای از آن حتی ذره ای از زیر و بمش لا به لای تارهای صوتی هیچ کسی جز خودت نیست...

خوشبختم حتی اگر نداشته باشمت...یا حتی اگر به سخت ترین و دردناک ترین حالت ممکن از هم جداشویم بازهم خوشبختم! 

چون هیچ عذابی بعد از تو نیست...چون هیچ کس و هیچ چیز تو را یادم نمی آورد...! 

جادوی صدایت را فقط خودت داری...

اگر خدایی را باور کنم

فقط به خاطر صدای توست...

اگر باور کنم خدایی هست که بعد از مردن ما،با ما حرف میزند

فقط به خاطر صدای توست...

فقط به خاطر صدای تو باور میکنم بعد از مردنم،خدایی هست که از او بپرسم:انصافش کجا رفته بود وقتی صدای تو را می آفرید؟! 

می دانی...آدم ها بس که علت چیزی را پیدا نمیکنند،خدا را باور میکنند! باور میکنند حداقل بعد از مرگشان،کسی هست که سوال هایشان را جواب بدهد! 

اگر خدایی باشد،باید زودتر بمیرم...برایت!

شاید تو باشی...

اشتیاقم به موهای بلند برگردد...

پی نوشت:عاشق یک زن با موهای بلند شدن،گاو نر میخواهد و مرد کهن!

شاید هنوز پسر بچه ای باشم برایت ولی شاید تو باشی...

من یه داستان نوشته بودم به اسم بوی باد

کاش باد نمی بردش!!!

شال سپید روی دوشت کو....؟

گیلاس های پشت گوش ات کو...؟

با چشم و ابرویت چه ها کردی...؟

با خرمن مویت چه ها کردی...؟

دارا چه شد سارایمان گم شد...؟

سارا و سیبش حرف مردم شد...؟


حضرت آذر


پ.ن1:دنیا اگر بد بود و بد تا کرد...یک مرد عاشق خوب می میرد

پ.ن2:این همه مرد...که میدانند نامت،تنها یک اسم نیست...شعر است




سارا...
آخ...از صدا کردنت چه میدانی...سارا اصلا از نام خودت چیزی میدانی؟!
میدانی چند هزار برگ آبی پاییزی لابه لای اسمت یخ بسته اند؟! 
از این شعر قندیل بسته در گلوی مرد های بهاری میدانی...؟
میدانی نامت چه صداهای مردانه ای را در حنجره،سرمازده کرده...؟ 
سارا...سرمای دلچسب من! 
میدانی صدا کردنت از فریاد کشیدن در یک کوه در معرض بهمن هم سخت تر است؟!

بعضی آدم ها را نباید از دست داد

به هر قیمتی

یا به هیچ قیمتی نباید از دستشان داد

این که میگویم نباید از دستشان داد،منظورم این نیست نباید از آنها دور یا جدا نشد

منظورم این است که باید با هر نگاه و هر قدم و خواندن هر نوشته ای یادت باشد اگر او نبود،جاذبه ی زمین تو را ترک کرده بود...

پی نوشت:

میگویند:شیفتگی آن است که عاشق زنی شوی بی آن که رنگ چشمانش را به خاطر بیاوری

آبی

بی رحم ترین

رنگ دنیاست.

همین که پیامبر رنگ آبی با آن صدای اسفند ماهی اش

دسته گلی بگیرد و به تماشایت بیاید...

حالِ خوب است دیگر...!

پ.ن:بعضی ها واقعا بی انصاف اند ! بسکه آدم نمی تواند بگویدشان...