تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

دردِ پاییزی

يكشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۰۴ ق.ظ

من دیوانه نیستم

امروز

باید اتفاقی افتاده باشد...

ندیدی چقدر وحشیانه می بارید؟؟؟

ندیدی چقدر کبود بودند؟؟؟

چقدر درد دارم...؟چقدر دلشوره...

ناگهان چقدر سرد شد...ندیدی؟

نه...من دیوانه نیستم!

امروز باید اتفاقی افتاده باشد

من

بیهوده سرسام نگرفتم از این همه عربده که توی گوشم کشید...

بی خود و بی جهت گلویم نطفه ی بغض نبسته...

باید اتفاقی افتاده باشد

لب های سرخت...شاید کسی...کسی دیگر...

وگرنه چرا برگ ها زرد شدند؟؟؟

روی گردنت شاید...جای بوسه ای محکم...

پس چرا آسمان کبود شد؟؟؟

من دیوانه نیستم...!

یک نفر دیگر...دیوانه اوست!

دیوانه تویی!

ببین تابستانم را به پاییز کشیدی...ببین درد گرفتم...ببین...سردم است...ببین دیوانه ای...


پی نوشت:ببین آب سر دریا گذشت و تو نیامدی...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی