تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

شهر بوی جنگل میده...

پنجشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۱۱ ب.ظ

سرم درد میکرد؛از دیشب تا حالا...سرم را به دیوار تکیه دادم و صدای موزیک را تا آخر زیاد کردم؛هندزفری ها توی گوشم میلرزیدند.هارد راک بود!شوخی که نبود!!!

عباس زود تر از همه آمد و بعد محمد.بعد سین الف...با سحر.از در که آمد داخل،جوری که محمد نبیند،برایش شکلک درآورد.گره ی ابروهایم باز شد و خنده ام گرفت.نه از شکلکی درآورده بود،از حالت صورتش...نشست رو به رویم.مثل همیشه.خاکستری روشن پوشیده بود.هنوز حالت مسخرگی توی صورتش بود.با همان حالت سرش را به دیوار تکیه داد و پرسید:خوبی؟! و خندید...

موزیک را قطع کردم و هندزفری ها را از گوش هایم بیرون آوردم.بدون آن که جوابی بدهم،به خندیدن ادامه دادم.به گمانم خودش فهمید! فقط من بودم که حرکاتش را وقتی محمد حرف میزد،نگاه میکردم و خوب میدانست که خوب میفهمم  نگاه های چپ چپ اش به محمد و شادی،چه معنی دارد!

سعی کردم نگاهش نکنم.سرم را پایین انداختم و سعی میکردم با وجود مغز مذاب شده ام،تمرکز کنم که ناگهان صدای بسته شدن پنجره،تلاشم را از هم پاشید.

سرم را بالا آوردم.با تعجب نگاهش کردم.نگاهم کرد و گفت:خیلی سر و صدا میومد!مگه نه؟!

راست می گفت!لبخند زدم و گفتم:ممنونم!

سرم درد میکرد؛گُر گرفته بودم؛دست هایم میلرزیدند؛نه حواسم جمع بود و نه تمرکز داشتم و بد تر از همه،هوا ابری بود...ابر های غلیظ...حوصله نداشتم باران بگیرد.

سین الف داشت از روی کتاب میخواند که صدای رعد و برق آمد.دو بار و سه بار...بلند تر و وحشی تر.

مغزم رسما از کار باز ایستاد.دیگر کنترل نداشتم روی فکر و حرف هایم.بلند فکر میکردم.گفتم:میشه بارون نگیره...؟!

سحر نگاهم کرد.گفتم:من از بارون بدم میاد!

سحر گفت:منم همین طور!

خوشحال شدم که به جز من،کس دیگری هم بود که از این پدیده ی وحشی و شلخته،بدش می آمد!حالا به هر دلیلی...!

باز رعد و برق زد و این بار صدای باران توی کانال کولر پیچید.

سین الف،نگاهش ترسیده بود از صدای رعد و برق و من،عصبانی شده بودم دیگر.زیر لب گفتم:what the fuck?!

همچنان ترسیده نگاهم میکرد...برای لحظه ای کوتاه،نگاهش کردم...همان طور عصبانی.حالتش جوری بود که مجبور شدم خودم را کنترل کنم؛نمیدانم چرا...شاید چون خاکستری پوشیده بود؛یا چون به من نگاه میکرد... . نفس عمیق کشیدم و باز با جان کندن،سعی کردم آرام بگیرم.

بی فایده بود!فقط از ظاهر به باطن رفتند.

دیگر مطمئن شده بودم که باران گرفته.

کلاس تمام شد.

میدانستم تنهایی از پس این حال و هوا بر نمی آیم.میدانستم که او از این حال و هوا چیزی نمیداند.توی راه پله ها،صدایش کردم...چند پله از من پایین تر بود.ایستاد.

بدون هیچ مقدمه ای گفتم:میتونیم با هم قدم بزنیم!

شالش از سرش سُر خورد.دو سه ثانیه سر تا پایم را نگاه کرد.نگاه هایش جوری است که آدم به خودش شک میکند.جوری است که میفهمی چه میگوید اما دست پاچه ات میکند.

آب دهانم را قورت دادم و از موهای بلوندش،نگاهم را برداشتم.قلبم میکوبید و سرم داغ بود. خودم به خودم نگاه کردم:هندزفری توی گوش هایم بود،در کیفم باز بود،پیراهنم تا روی بازوهایم عقب رفته بود... .حق داشت فحشم بدهد!

شالش را کشید روی سرش و فقط یک نفس عمیق کشید.من،صدایم را صاف کردم،پیراهن و تیشرتم را مرتب کردم،هندزفری ها را گذاشتم توی کیفم و پایین رفتم.

دستم را به طرفش دراز کردم و لبخند گرمی زدم.از همان خنده های شیطنت بارش تحویلم داد و گفت:فقط برای این که بفهمم چی توی سرت میگذره که اینقدر درگیری!

و بدون آن که دستم را بگیرد،جلو تر از من به راه افتاد.

هم قدم شدیم.باد...ابر...باران...برگ ها...

دست هایم در جیب هایم بود و نگاهم روی زمین.هیچ حرفی نمیزدم...ولی حس میکردم او منتظر بود تا چیزی بگویم.منتظر بود چیز هایی نشانش بدهم که تا به حال به آنها اعتنایی نکرده بود؛ولی هیچ نمیگفتم.حتی نگاهش هم نمی کردم.

باد،به دست و پای هر دویمان می پیچید.مو هایم را کاملا بهم ریخته بود.چهار راه دوم را که رد کردیم،ایستاد و مثل بچه ها که حوصله یشان سر رفته باشد،با اعتراض گفت:همین؟!

به روی خودم نیاوردم.ایستادم.سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم.قطره های درشت باران،لباسش را خیس کرده بود.به جای قطره ها نگاه کردم و گفتم:این همه!کافی نیست؟!

باز به اعتراض گفت:ولی تو هیچی نمیگی! شما ها همتون...

هنوز به جای قطره ها روی لباسش نگاه میکردم.حرفش را قطع کردم:آره...دیوونه ایم!خودم میدونم!برگ ها رو بشمر...بو بکش...شهر،بوی جنگل میده...جایی جز باغ وحش نیستیم!

گوشه ی شالش را توی دستم گرفتم.مو هایم پخش شده بودند توی صورتم.گفتم:تا میدون بیا...میخوام قهوه مهمونت کنم...و لطفا برگ ها رو بشمر!

همان طور که به راه افتادم گفتم:باید برات چتر بگیرم.من از بارون بدم میاد!به خاطر خیلی چیز ها! یه نگاه به ردّ بارون روی لباس هات بکن...

داشتم حرف میزدم که دست گذاشت روی شانه ام و مرا برگرداند.شوکه شدم...حرفم را خوردم...

کیفش را روی شانه اش انداخت و دست هایش را برد لا به لای مو هایم.نفسم بند آمد.موهایم را مرتب کرد و گفت:خودت هم مثل جنگلی ها شدی!حواسمو پرت نکن!میخوام برگ ها رو بشمرم...گفتی کجا میشه قهوه خورد؟!

پ.ن:تشکر نکن بابت رفتنت...برو این فداکاری قابل نداشت...!


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی