تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۲۲ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

به همین سادگی که نیست...به هر حال قرار است بمیرم...معنی اش این نیست که راه ساده ای انتخاب کردم؛معنی اش این است که راهی سخت و طولانی را با باری سنگین،میخواهم به انتها برسانم.اصلا باید مرگ هرکس دست خودش باشد حداقل مرگش...زندگی که دست خود آدم نیست...که پس فردا مادرت،کسی که به خواست خودش تو را به دنیا آورد،مقابلت نایستد و نگوید:تو همه چیزمو ازم گرفتی.

پس باید مرگ دست خودم باشد.پس باید بگذارم زندگی از دستم نفسی بِکِشد.پس باید بمیرم.

خوب بررسی کرده ام...بار ها تشنج کردم،بلند بلند هق هق کردم،روزها با هیچ کس حرف نزدم و...همه ی این ها هیچ تغییری در اوضاع به وجود نیاورد.

باید یک سری چیز ها را پنهان کنم...مثلا سیگار هایم را...باید در باغچه خاکشان کنم...نوشته هایم باید بسوزند...عکس هایم باید پاره شوند...کتاب هایم باید سرجایشان بمانند،باید در کتابخانه ام را قفل کنم...و در کمدم را...هیچ کس نباید دستش به لباس هایم برسد...و خودکار هایم...باید بشکنمشان...

آخ...!!!فداکاری بزرگی است!رفتاری با شکوه...از خودگذشتگی بزرگی است...حتی بزرگ تر از این که عاشق یک فاحشه بشوی...

یک روز - احتمالا جمعه - بعد از یک خوابِ رخوتناکِ بعد از ظهر ، سیانوری که از کسری گرفتم،بالاخره عمل میکند... . یک روز که پدرم بیشتر از همیشه پارس کرده و مادرم هم بیشتر از قبل من را تحقیر کرده ... . و خودم...خودم را بیشتر از همیشه از دیدن و بودن و رفتن تو سرزنش کرده ام...و در کابوس هایم،واقعی تر از همیشه لمست کرده ام...آن روز،بیشتر از همیشه شکلِ جدا شدن از تو را دارم...حجمِ خاطرات،سنگین تر از همیشه شده است

فاصله ی بیشتری از روز های خوب گرفته ام،انگار که هیچ روزی خوب نبوده...وحشی تر از همیشه میشوم...

سیانور عمل میکند بالاخره...

این رفتار از انتظار،با شکوه تر است...! دیگر هیچ کس جلویم را نخواهد گرفت؛بلکه عجله هم دارند.

مرگ من شاید مرگ آتش ها باشد...و پس از آن،بهار هم بی اردیبهشت شود... .

کاش می شد به کاغذ ها و خودکار هایم هم سیانور بدهم؛آخر به خودم اعتماد ندارم!ممکن است تکه ای از من لا به لای آن ها مانده باشد و از سیلی های خودکار به کاغذ،دوباره نطفه ببندم

اما به تنهایی از پس همه چیز بر نمی آیم؛دیوار های اتاقم...تختم...لباس هایم...موزیک هایم...حتی جسدم!هر کدام که بماند و نمیرد،من را باز می آفریند...

بهتر است برایشان بنویسم:اشیا عزیز تر از جانم! شما آدم نیستید و این،موهبت بزرگیست...!پس به چرکِ دنیا آلوده نشوید و خیانت نکنید...مثل همان لحظه که کسی نطفه میندد و شما در تاریکی هستید،پس از من آنچنان در تاریکی بمانید که کسی پی من نباشد.با سپاس...!

سیانور عمل میکند بالاخره.


پ.ن:چیزی مرا به قسمت بودن نمی برد/از واژه ی دو وجهی "تکرار" خسته ام

      اینک زمان دفن زمین در هراس توست/از دست های بی حس و بی کار خسته ام

      قصد اقامتی ابدی دارد این غروب.../از شهر بی طلوعِ تبهکار خسته ام

      من در رکاب مرگ به آغاز می روم/از این چرندیات پر آزار خسته ام

      من بی رمق ترین نفسِ این حوالی ام/از بودنِ مکررِ بر دار خسته ام

      من با عبور ثانیه ها خرد می شوم/از حمل این جنازه ی هوشیار خسته ام