تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۵۲ مطلب با موضوع «در دنیای تو ساعت چند است...؟» ثبت شده است

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید

آمدی و همه ی فرضیه ها ریخت به هم... .

سارا...

من

اینجا صدایت می کنم

نباید بشنوی

باید صدایم را بخوانی...

تا به حال صدای کسی را خوانده ای ؟

اینجا صدایت میکنم...و خواندن نامت بغضی قوی در گلویم می ترکاند

حتی نگاه کردنت...چقدر از دور ساده تر بود.حتی اسمت هم از دور ساده تر بود سارا...

فقط یک قدم آن طرف تر از من نشسته ای...

و به گمانم نگاه نکردنت ساده تر از شنیدن خنده هایت باشد...

یک بار خودت را صدا کن سارا... و بخوان چقدر سخت است!


پی نوشت:

چقدر ریختم تو خودم بغضمو...نه ابری...نه بارونی...نه شونه ای...

فقط وقتی پرسیدم عاشق نشی...؟نگاه کردی و گفتی دیوونه ای ؟!

تماشا نکن...حال من خوب نیست...مثل پرده تو باد چین میخورم

هوایی نبودی بفهمی حال منو...دارم مثل بارون زمین میخورم...(رستاک حلاج)

چند بار دیده بودمت...
چند بار شانه به شانه 
بی هدف
راهرو ها را قدم زده بودیم...؟
چند بار
اتفاقی
میان راه پله به هم رسیده بودیم...؟
چند بار از کنار بلاتکلیفی موهای کوتاه و روشنت که رد شدم،قلبم سنگین تر شده بود...؟
و بار ها...از لای درب نیمه باز کلاس ، به سادگی نگاهم سخت عاشقت شد سارا...
و چه بی مهابا ترس داشتم از شنیدن صدایت و صدا زدن اسم حساست سارا...
سارا...
ساده ی من...
سخت بود دیدن تو درست یک قدم آن طرف از خودم...وقتی هر بار تو را یک دنیا آن طرف تر تصور میکردم...
ساده ی من...
دنیا همان آبیِ مانتوی ساده ی توست...چراغ های شهر همان دانه های دستبند تو...

از مردی که مثل تو از ماه آمده است

از این همه بپرس...

که چرا حال من بد است...!


میم.میم

میدونی...کافه هست داره از نیاصرم میره...کافه چی درست همون لحظه ای اومد اینو بهم گفت که زل زده بودم به صندلی ای که برای اولین و آخرین بار نشستی روی اون و فال حافظ گرفتی...چشمامو از صندلی برنداشتم و گفتم:عجب!حالا ما یه جایی رو پیدا کردیم که بشه توش سیگار بکشی!دارید میرید؟! بدون این که بذارم جواب بده خودم گفتم:البته خوبه که دارید از نیاصرم میرید! خندید و گفت:دقیقا دارم به همین خاطر میرم!

میخواستم یه نخ سناتور بهش بدم که یادم افتاد دیگه این سیگار هم توی این خراب شده پیدا نمی شه...

میدونی...سناتور هم دیگه گیر نمیاد...یعنی خود همون فروشنده گفت که سناتور دیگه طعم دار نمیزنه

چند دقیقه قبلش داشتم آدرس محل جدید شهر کتاب رو مینوشتم...که دیگه از کوچه ی سینما سپاهان رفته...

شب بعد،گذرم که به اون طرف ها خورد،از دور دیدم دارند هتل عباسی و دور و برش رو تعمیر میکنندو خیابون رو بستند...خنده ام گرفت!

رفتم نقش جهان...رفتم سرای اسپادانا؛از وقتی زرنوش از اونجا رفته بود،از وقتی بیست و هفت دی رفتم اونجا و اسپرسو خوردم،دیگه نرفته بودم اون طرف ها...رفتم داخل.باورت نمیشه به جای اون سه تاری که همیشه زرنوش میذاشت،ریمیکس های رادیو جوان داشت پخش می شد!!!تازه...دیگه شیرینی و کوکی هم نداشت...بازم خنده ام گرفت!

همون شب با چند تا از بچه ها رفتیم طرف های نوربارون و مشتاق...بعد من،وقتی ماشین داشت با سرعت زیادی از اونجا رد می شد،چشمامو بستم و سعی کردم حس کنم اون کوچه چجوری اند...چشمامو باز کردم دیدم رسیدیم آبشار! و من نه تنها هیچ حسی سراغم نیومد بلکه اصلا فرم کوچه ها و حتی اسم کوچه هم یادم نبود! این دیگه قهقهه داشت!

وقتی اومدم خونه...روی تخت که دراز کشیدم و کلی فکر کردم و باهات حرف زدم،دیدم بیست روز که سهله!صد سال دیگه حتی اگه ببینمت هم هنوز همونی هستی که هی داره سقف رویاهاشو می کوبه تا از نو بسازه! به مرگ خودت همونی!!!

بعد یهو اون دختره از توی اون شهر تا ابد دودی بپرسه:عاشقی؟!

ساعت سه نصفه شب...!!!

من گفتم : یه شعر بی شاعر/یه عشق بی معشوق...

اونم گفت:باشه و بعدش سه تا نقطه گذاشت...

میدونی همه ی این ها یعنی چی...؟؟؟

پیش نوشت: نقل به مضمون هایی!!!

ببین دختر جون!تو...تو حتی حرف زدنت هم عین اونه...تو...از اون شهر تا ابد دودی یهو برگردی به من بگی:ببخشید!شما زمان یونان باستان از سرداران یه سپاه یونانی نبودید؟!مثلا آشیل؟!

بعد من هیچی بهت نگم...بعد تو...دوباره برگردی بگی:یه جدیتی توی وجودتون هست که آدم دوست داره حرف،حرف شما باشه!

بعد من بگم:نه...مثلا من...یه افسر آلمانی توی زمان جنگ جهانی دوم بودم...مثلا افسر ارشد اردوگاه آشویتس...!از اینایی که عاشق این بودن که آدم ها رو توی کوره بسوزونند!ولی...وقتی من اونجا بودم،زمستون بود...هوا خیلی سرد بود...همیشه هم ابر ها خاکستری بودند...واسه همین مجبور بودم فقط پشت پنجره ی دفترم توی ارودگاه بایستم و درحالی یه سیگار روسی رو پک میزدم،فقط شاهد یخ بستن زندانی ها باشم...گاهی می شد اونا حتی سنگ می شدند!بس که میخواستند نشون بدند که یخ بستند!

بعد بخندی و بگی:ببخشید!نه که امشب ماه کامله...خیلی امواج قوی اند! راستی!شما خیلی امواج قدرتمندی دارید!!!نمی دونم چرا دست چپم داغ شده...

بعد...

بعد...

بعد...

اینو که میگی...یهو همه چیز فرو میریزه...اون کوه،یهو از وسط ترک برمیداره و در عرض چند لحظه تبدیل میشه به سنگ ریزه...ریز ریز...

چند بار با خودم حرفاتو تکرار میکنم...و مدام ازت می پرسم چرا؟؟؟ هرچی می پرسی:چی چرا؟! باز بدون جواب دادن بهت می پرسم چرا؟؟؟

تا این که تو گفتی... : خیلی دنبال چرا ها نگردید...شاید جواب هایی پیدا کنی که نتونی تحملش کنی...

منم گفتم:ببخشید...حالم اصلا خوب نیست...

 و تو...تو...گفتی:باشه و سه تا نقطه بعدش گذاشتی...چرا تو باید بگی باشه...؟

اصلا چرا یه نفر دیگه باید بگه باشه...؟

منم...فوری به شاهین گفتم:کائنات دست به یکی کردن از مغزم بِکِشندش بیرون!

گفتم:میدونی حرف های این دختره یعنی چی؟! یعنی وای...!!!فقط من و اون توی دنیا نبودیم...یعنی وایییی!!!فقط یه نفر نبوده...!

وقتی یه مرد می فهمه فقط یه زن،فقط یه زن دیگه به جز معشوقه ی شومش هست که صد برابر بد تر اونه...یعنی چی...؟!

وقتی چشماتو می بندی و سعی می کنی جزئیات اون کوچه ای که...که حتی اسمش هم یادم رفته رو به یاد بیاری ولی هیچی یادت نمیاد...!وقتی من سعی کنم چیزی یادم بیاد ولی یادم نیاد! یعنی...

یعنی...

یعنی...


پی نوشت:بدان که اگر روزی عاشق کسی جز تو بشوم،هرگز تو را نخواهم بخشید!

زیرا آن روز میفهمم که فقط تو نبوده ای...!

(یادم نیست نویسنده اش کی بود!)

یک مرد

در یک لحظه

عاشق می شود تا همه چیزش را از دست بدهد

و یک زن

زمانی عاشق می شود که همه چیزش را از دست داده باشد...!

در آن سر دنیا...

کسی نشسته است که می داند

خوب می داند

که چقدر یلدا را دوست داری...

که اولین هایت

در یلدا رخ داده

میداند امشب چقدر حالت خوب است و تنهایی...تنهایی یلدا برایت مقدس است

می داند جایی میان سینه ات هست که تنها نشسته آرام و ساکت ، یاد اولین همخوابگی ات را و حال خوش آن لحظه را جشن می گیرد...

می داند با آن عشقی که به دانه های سرخ انار داری،با دست های نرم و یخ کرده ات،برای دوستانت انار دان کرده ای...

می داند که آن لبخند عمیقت روی لبانت است و طرز نگاه نامفهومت را خوب می داند...

می داند که چقدر خوشحالی از این که دوران کودکی ات دارد از راه می رسد...زمستان..تولدت...

گرمایت را می داند امشب...روشنایی ات را...یلدایت را...

در آن سر دنیا کسی هست که خوب می داند عاشقت مانده...

صاحب خانه ی باد...یلدایت مبارک...


پ.ن:و همه میدانند که شهر،کسی را کم دارد...و همه کسی را دارند که شبی بی دلیل رفته است...

بدرود ای عشق من

با تو بدرود تمام من

بعد تو هیچ نماند دگر   بال پرواز برای من...

گاهی

از خودم می پرسم:چطور میتواند هنوز بخندد...؟!

و بعد خودم به خودم میگویم:همانطور که یک بولدوزر میتواند تا آخر عمرش،خانه خراب کند!


پی نوشت از عباس معروفی:

عشق یک زنجیر یگانه و قیمتی است که وقتی به گردنت افتاد،به صرافت نمی افتی ببینی و یا از خودت بپرسی قفلش در هم جا افتاده؟اصلا قفلی دارد؟همین که هست و بر سینه ات می درخشد کافیست؛یک روز می بینی که دیگر نیست.بار ها همه ی مسیر های رفته را بر می گردی،سر به زیر.حتی اگر مطمئن باشی که دارد بر گردن کسی برق می زند،نگاهت تا ابد بر زمین می چرخد،نه بر گردن دیگران؛وقتی دلت مُرد،سر به زیر می شوی.

به گمانم هنوز عاشق مو هایت مانده ام...

و دلم گاهی هوای طعمشان را می کند...طعم نسکافه ی تیره...

آخ...!بخواهم بنشینم و فکرت را بکنم...هنوز حتی فرم زخم هایی که کنار انگشت شست ات بود را هم،به خاطر می آورم!

ولی موهایت...ولی بارانی ات و خز های دور یقه ات...

به گمانم هنوز عاشق آن تصویرت هستم که در ذهنم مانده... که موهایت روی لباس قرمزت لمیده بودند...

نه این که عاشق خودت مانده باشم!نه!

***

تو خوبی...و عاشق نشده بودی...پس خوبی!

من...

نه این که حالم از عشقت بد باشد،نه!حالم از این که دیگر عاشقت نمی شوم،دیگر عاشق نمی شوم،بد است...خیلی بد!

وگرنه...برگرد و باز توی تنم بخواب...چه فایده...وقتی فاجعه،آمدنِ تو بود... . *


*فاجعه،آمدن تو بود؛نه رفتنت...(رضا کاظمی)