تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

نگاهم کن...خوب نگاهم کن...از من چیزی به خاطرت هست؟

نجنگ!می شناسی ام.سالهاست... .

کلمه ها را رها کن و خوب نگاهم کن.

میدانی که نوشته هایم از سر بیکاری اند پس خوب نگاهم کن....

من همانم که از تو داغ بود نه از تابستان

همانم که زیر تیغ آفتاب،با لباس خاکستری و کلاه سفیدم،سه ساعت تمام برای تو ایستادم پشت در...

نه دیدی و نه آمدی...

همانم که نه می خوابد و نه از تخت بیرون می آید...

همانم که دست فرو کردم توی سینه ات تا یادت بیاید که قلب داری...

من همان کسی هستم که خوب نگاهت می کرد

بیشتر نگاه کن...همانم...فقط کمی موهایم بلند شده...لاغر شده ام...صورتم را اصلاح نکردم...صدایم گرفته...اما همانم.

نمیخواهم چیزی را به یاد بیاوری!چیزی که نمانده را به یاد بیاوری!

فقط کافیست نگاه کنی؛به من!

من همانم که در سرما سوختم...به شفافیت شیشه رسیدم اما نشکستم.همانم!

نگاهم را نه...شاید...اما حلقه ی خاکستری دور چشمانم را خوب می شناسی...و لبخندم را نه اما اخم هایم...چهره ی عبوسم را به خوبی میشناسی...

این سگ هار را چقدر خوب می شناسی!

پ.ن:میتونم به خاطر خودم چیزی بشم که نیستم اما مجبورم نکن به خاطر تو چیزی بشم که نیستم.

پ.ن2:باز با خونریزی معده ام بازگشتی.گوش نمیدهم؛گوش نکن؛صدای خون است.نگاه به رنگ سورمه ای آسمان هم نکن.


-نمی ترسی؟

-از چی؟

-از این که من هیچ حسی ندارم.

-نه.حتی اگه هیچی رو هم حس نکنی،باز هم نمی ترسم.

-نه عشق،نه دلتنگی،نه حتی نفرت!

-نه حتی درد...؟

-فقط شونه هام.

-به خاطر وزن کابوس هاست.

-هوم... سیگار؟

-نه؛من فلفل میخورم.

-هه...!جالبه!تا حالا فکر کردی با فلفل کسی رو بُکشی؟!

-بله.خیلی بهش فکر میکنم.خیلی جذابه!کسی رو به حدی بهش فلفل بدی که نتونه سوزش رو تحمل کنه و بمیره.باید خیلی زجرآور باشه.

-اما...این طوری میتونی به حد کافی از دیدن روحش عذاب بکشی؟

-به حدی که سال ها بتونه توی رویاهام نفوذ کنه و نذاره به درستی تصمیم بگیرم؟

-مثلا...

-نمیدونم...ولی حس میکنم سال ها بعد وقتی روحش رو بغل میکنم،توی آغوشم تبدیل به شطّ خون میشه.انگار که یه کیسه خون انسانی رو در آغوش گرفته باشی...

-چرا باید معشوقه ی خودمون رو به قتل برسونیم؟

-توی یه فیلم شنیدم که میگفت:به محض این که عاشق کسی شدی اونو بُکُش!اینجوری تا ابد مال خودت می مونه.کُشتن معشوقه،قتل نیست.

-زمانی که مانع از رفتن معشوقه میشیم،چرا داریم این کار رو میکنیم...؟منظورم اینه که به خاطر خودمون میخواهیم حفظش کنیم یا به خاطر خودش نمی ذاریم که بره...؟

-نمیدونم.

-کدوم بد تره؟این که مثل هیولا زندگی کنی،یا این که مثل یه قهرمان بمیری...؟

-...

پ.ن:آهنگ شمال از رضا یزدانی را گوش کنید.فیلم جزیره ی شاتر مارتین اسکورسیزی را ببنید. :)

باید حرفت را قبول میکردم...خرداد منافق بود اما به تو که شک نداشتم؛مریض شده بودم...تو نمیفهمیدی و حق داشتی.

باید حرفت را قبول میکردم...خرداد سه سال پیش.همان موقع.

باید حرفت را قبول میکردم

به احترام موهای بلند و سیاهت،خنده های دردآورت،آن همه شعر که برایت نوشتم و ناجوانمردانه به دست دیگری رسید و آنگونه که تو،مشرفانه و بی زخم و بی مرگ از کنارم محو شدی(آنگونه حتی جای بوسه ات نماند)...

باید قبول می کردم آنگونه که تو گفتی:((بعضی ها فقط از دور آدم اند.))

نکند مُرده باشی؟!نه...فقط نیستی...فقط تو بودی که بی زخم و بی مرگ رفتی...فقط تو بودی که رفتنت عشق بود.

نمیخوانی...نخواندی اما برایت می نویسم:دیشب خوابت را دیدم.کابوس نبود اما شانه هایم باز از وزنش درد گرفتند... .من به همه میگویم خواب بدی بود! اما ویروسِ عاشقانه ام!فقط خودم میدانم که بالاخره بعد از سه سال،چه اتفاقی در خواب دیشب افتاد...

پ.ن:ببین میگویم هیچ چیز هیچ ربطی به تابستان ندارد.ببین بعد از هشت تیرِ مداوم چگونه صدا و تصویرت بود.ببین باز همه چیز بود اما آن همه چیز،"تو" نبود.

زیبا...دلم برایت تنگ شده است...کجایی با آن صدایت...؟دلم صدایت را میخواهد که باز بپرسم:((زیبا...چیزی شده؟)) و تو روی پله ها مکث کنی،برگردی و با نگاهِ نفس گرفته ات به چشم هایم هجوم بیاوری و بگویی:((هیچی!فقط حس آدمی رو دارم که سرش کلاه رفته.))

زیبا...بازگرد تا با هم کلاه از سر برداریم.

دلم خشکی هایت را میخواهد...خودسری هایت را...فریاد های جاندارت را...

زیبا...حرفم را باور کن...اگر میخواهی کار بزرگی را انجام بدهی،بگذار تا دشمن هایت آن را بزرگ کنند.

شب های تابستان بی صدا و بی تصویر میگذرند.چه چیزی را دریغ می کنی؟از چه کسی؟

این همه بیهوده هدر رفتن کافیست.روزی صدایم خواهی کرد؛روزی که نه صدا اهمیت دارد و نه روز!

یک سد،با برداشتن یک سنگ ریزه فرو می پاشد...و هر چه آب در پشت آن محفوظ شده باشد،بیرون میریزد و همه می توانند از آبی بنوشند که مدتها از آن"محافظت" می شده است.

تنها برداشتن یک سنگ ریزه کافی بود.

چه مدت زمان لازم است تا خواب ها و رویا ها،کابوس شوند؟چه مدت زمان لازم است که بتوان وزن کابوسی را حس کرد زمانی که در تاریکی در چیزی شبیه به خواب هستی؟

وزن کابوس ها.آه که وزن کابوس ها حتی از تو سنگین تر اند!سنگین تر از نگاه هایت وقت هماغوشی...وقت فراموشی.

نه این که چیزی را حس نکنم،آنچه را حس میکنم"تو" نیست.نگفتمت نرو...؟

پ.ن:نگفتمت که این جماعت جریده با رد و خط وحشی نگاهت غریبه اند؟

نگفتمت چگونه در میانه ول معطلیم؟

نگفتمت نرو کنار هم بشین به حال هم بغض میکنیم...

نگفتمت نرو گلایول این زمین به قدر یک کفن کفاف ریشه نمی دهد؟

نگفتمت نرو... که رفتنت نتیجتا اشک بود... .

همه چیز به لاجانیِ شعله ی شمعی شده است که می توان آن را با دو انگشت،خفه کرد!

خاطرات می توانند در لحظه ای،آتش بگیرند و دود شوند...مفهومی ندارد.بی آن که نیاز باشد حتی شک کرد،بی آن که نیاز باشد امتحان کرد،فقط لحظه ای زمان می برد.

مثل زمانی که چراغی خاموش می شود،فقط همان مقدار زمان لازم است تا جریان برق،جریان خون و جریان درد را قطع کرد.مثل کشیدن کپسول اکسیژن از یک فرد در کما.مهارت چندانی را هم نمی طلبد.

اهمیت چندانی هم ندارد که به تقدیر دست درازی شود یا تقدیر،مقتدرانه،نقشه ی خودش را پیش ببرد.

ما هفت تیر هایی را با خود حمل میکنیم که تنها شش تیر دارند!

سال ها بعد کسی پیدا می شود با همان بوی عطر،همان رنگ پوست،همان...همان همه ی چیز ها!

پس اهمیت چندانی ندارد،سختی چندانی هم ندارد که آتشی،به شعله ی شمعی برسدکه برای خفه کردنش،بوسه لازم نیست،تنها دو انگشت کافیست!

بیا اینجا رفیق...

میدونی...من و تو خیلی شبیه همدیگه هستیم و این اصلا خوب نیست!

بهت افتخار میکنم که خودت فهمیدی چقدر خطرناکی...میدونی منظورم دقیقا چیه؟!یعنی همه ی آدما خطرناک اند ولی اوضاع وقتی فاجعه میشه که هر کس،خطرات خودشو بشناسه!

با هم بودن ما مثل بیگ بنگه!خودتم خوب میدونی که دنیا پست تر از چیزیه که بتونه بودن دو نفر مثل ما رو تاب بیاره...وقتی ذهن تو به تنهایی قادر به گرم تر کردن هواست،ذهن من و تو با هم،جهنم این دنیا رو می سازه!

کوتاه بیا...کاری نکن باورم بشه که باورت شده!

تو از من بزرگتری...بزرگتری که تونستی تنها بمونی... من نتونستم.

ببین!تو هم برنگردی بگی بخواه تا بشه ها!وگرنه می خوابونم توی صورت سرخت!

خودت گفتی واسه خودت مرز نذار!

اما ناراحت نباش رفیق...من و تو اونقدر ها هم بدبخت نیستیم که بعد بخواهیم یه پاداش گُنده بگیریم!

من و تو حداقلمون اینه که داریم با واقعیت زندگی می کنیم...تو تو روی واقعیت هِر هِر می خندی،من تو روی واقعیت عین سگم!

توهم نداریم...این خوبه...اصلا...اصلا همین خوبه!

ببین نامردی کردی!دفعه ی اول به من ویسکی سی و هشت درصد دادی!هه...! باورت شده میگن مستی و راستی؟!

آدم مست هم باشه،آدمه...هیولاست!یه...یه دراکولای غمگینه...

برو پی کارت رفیق...برو نذار ما جهان رو جهنم کنیم...آره آره آره!قرار نیست بهشتی در کار باشه ولی...واسه من و تو که آتیشیم،جهنم چه فرقی داره؟!

برو پی کارت رفیق...حوصله ی دیوونگی هاتو ندارم...برو بذار تنها باشم

پ.ن:این داستان بر اساس واقعیت است.

no love.no live.no lie.

اصلا مهم نیست چطوری،فقط فکر کن!

شاید از طبقه ی هفتم هشتم یه برج،شاید با غرق شدن توی استخر،شاید با چند تا تیغ،چند تا قرص،یا شاید توی اتوبان زیر یه اتوبوس قراضه که ترمز بریده

شاید حتی گوشه ی یه رینگ بوکس!آره این خیلی دراماتیک تره!

فقط فکر کن مُردم.همین.

اینجوری خفه میشی؟!بس  می کنی؟!مشکل بر طرف میشه؟! دست از مُشت زدن بر می داری...؟

فقط کافیه فکر کنی مُردم.همین.

شاید برات جذاب باشه که فکر کنی توی آتش سوختم!باشه!به درک!همین فکر رو بکن!

هه...!حتی مهم نیست چه فکری می کنی...!

هیچ چیز هیچ ربطی به تابستان ندارد.

گفته بودم در یک مُشتم تویی،در مُشت دیگرم همه ی دنیا...حالا هر دو مُشتم باز است! نه تو،نه دنیا و نه هیچ چیز و هیچ کس دیگر.

من به پای آنچه نکردم نمی ایستم و آنچه خودم گفتم را به یاد خودم نیاور.

سپر انداختم و تمام فرصت ها را از "تو" گرفتم.

از بیست و چهار ساعت،چهارده ساعت می خوابم و این یعنی چشم دیدن هیچ چیز را ندارم.یعنی بیزارم.دیگر بیزار شدم.

من مسئول آنچه نمی سازم،نیستم.

سپر انداختم که آسوده باشم؛چیزی که هیچ وقت نبودم.

لزومی ندارد به حرف های آن مرد اردیبهشتی چپ دست که هم نام کسی است که از عشق کوه کند گوش کنم و به روی همه بخندم اما هرکاری دلم خواست بکنم تا آرام بگیرم...فرهاد!رفیق دیوانه!به تو هم گفتم منافق نیستم.

قرار نیست عشق از آدم یک فرشته بسازد که همه چیز را تاب می آورد،صبر میکند،کوتاه می آید و منتظر می ماند!عشق می تواند یک غول بی شاخ و دم هم بسازد!بی شرفیِ عشق همین است!تو را مجاز به هر کاری می کند...اما فرهادِ دیوانه!من منافق نیستم...تو رها کردی،من سپر می اندازم.

بگذار آن که می فهمد،این را هم بفهمد

گذشت دیگر...دیگر گذشت...

به همه ی آنهایی که منتظر بودند به اینجا برسد،تبریک بگو و بگو تو هم منتظر همین جا بودی که به آن رسیدی.

منو شکنجه کن چون عاشق شکستنم!

من چشمامو از حرف (ن) میدزدم

دارم مست می نویسم!

بغضامو می جوَم

یه آدم دیگه از این قبیله پیدا شده که بی چاک و دهن حرف میزد!

کجا بودی که من زندگی کردم این مُردن رو؟!

مونولوگ:اینک من به دردم از مردی که به من نزدیک و از من دور...پلیدی که مرا به ننگ نام خویش آلوده است.پلشتی چنان نا پاک و ننگ آور که او را از خوردن سوگند دریغ داشتند یا گذشتن از آتش...

موریانه ها خیلی وقته ساکتن

منو تحریک کن که صدای چکاچک شمشیر ها خیلی وسوسه انگیزن!

همه میدونن...وقتی ویروس ها از چشمام میریزن بیرون...

یه دنیا جای تو دلواپسم بود!

بغض کُشنده ی من! راه گلومو نزن!

جدایی برای ما کمه!

پ.ن:در من یک راز دیگر می میرد... .

آدم هایی که به تو می آموزند که چگونه در جنگ شمشیر به دست بگیری،قدرت این را هم دارند که مجابت کنند که چگونه شمشیرت را به زمین بیندازی

زیرا آنان به تو آموخته اند و آموختن،احترام را به همراه می آورد و تو ناگزیر به ادای احترام خواهی شد.

ادای احترام همیشه آرامشی را به همراه دارد که دلچسب است و به هر تلاطمی می ارزد.

مهم نیست حتی اگر در میدان جنگ خلع سلاحت کنند،تو بنا به شرف خودت،به آنان احترام خواهی گذاشت.

زمانی که از خانه دور میشوی،کسی پیدا خواهد شد که به تو بیاموزد چگونه به زندگی ای ادامه بدهی که دور است؛چنین کسی می تواند چنان به تو نزدیک شود که تو را از هر بهانه ای برای بازگشت،آزاد کند و به تو یاد بدهد،ضربه ای که تو را نکشته است،تو را قوی تر خواهد کرد.

و تو یاد خواهی گرفت که هرگز ضربه ای نزنی که کسی را زخمی کند؛باید ضربه ات آنقدر کاری باشد که کسی را بکُشد وگرنه تو باید یاد بگیری که چگونه مقابل شخصی بایستی که خودت او را زخمی کرده ای.

اگر کسی شرف را به تو آموخته باشد،میدانی که جنگیدن،از محافظت کردن مشرفانه تر است.

هرگز به کسی که به قصد مرگ می جنگد،زخمی را وارد نکن و به او نگو که مراقب باشد!

همچین اشخاصی اگر دست از جنگ بردارند همه ی آنچه دیگران از آنان محافظت می کنند،به بغما می رود؛

اما همیشه مراقب باش چه کسی شمشیر زدن را به تو می آموزد.

پ.ن:چیزی را که من به یاد نیاورم،تاریخ هم به یاد نخواهد آورد.