دَم نزن سکوت کن که گفتن تو نیش داره
زیبا...دلم برایت تنگ شده است...کجایی با آن صدایت...؟دلم صدایت را میخواهد که باز بپرسم:((زیبا...چیزی شده؟)) و تو روی پله ها مکث کنی،برگردی و با نگاهِ نفس گرفته ات به چشم هایم هجوم بیاوری و بگویی:((هیچی!فقط حس آدمی رو دارم که سرش کلاه رفته.))
زیبا...بازگرد تا با هم کلاه از سر برداریم.
دلم خشکی هایت را میخواهد...خودسری هایت را...فریاد های جاندارت را...
زیبا...حرفم را باور کن...اگر میخواهی کار بزرگی را انجام بدهی،بگذار تا دشمن هایت آن را بزرگ کنند.
شب های تابستان بی صدا و بی تصویر میگذرند.چه چیزی را دریغ می کنی؟از چه کسی؟
این همه بیهوده هدر رفتن کافیست.روزی صدایم خواهی کرد؛روزی که نه صدا اهمیت دارد و نه روز!
یک سد،با برداشتن یک سنگ ریزه فرو می پاشد...و هر چه آب در پشت آن محفوظ شده باشد،بیرون میریزد و همه می توانند از آبی بنوشند که مدتها از آن"محافظت" می شده است.
تنها برداشتن یک سنگ ریزه کافی بود.
چه مدت زمان لازم است تا خواب ها و رویا ها،کابوس شوند؟چه مدت زمان لازم است که بتوان وزن کابوسی را حس کرد زمانی که در تاریکی در چیزی شبیه به خواب هستی؟
وزن کابوس ها.آه که وزن کابوس ها حتی از تو سنگین تر اند!سنگین تر از نگاه هایت وقت هماغوشی...وقت فراموشی.
نه این که چیزی را حس نکنم،آنچه را حس میکنم"تو" نیست.نگفتمت نرو...؟
پ.ن:نگفتمت که این جماعت جریده با رد و خط وحشی نگاهت غریبه اند؟
نگفتمت چگونه در میانه ول معطلیم؟
نگفتمت نرو کنار هم بشین به حال هم بغض میکنیم...
نگفتمت نرو گلایول این زمین به قدر یک کفن کفاف ریشه نمی دهد؟
نگفتمت نرو... که رفتنت نتیجتا اشک بود... .
- ۹۴/۰۴/۰۸
سلام دوست عزیز مطالب خیلی خوبی دارین موفق باشی.
مسعود رضایی