تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

Tell Me

سه شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۲ ق.ظ

-نمی ترسی؟

-از چی؟

-از این که من هیچ حسی ندارم.

-نه.حتی اگه هیچی رو هم حس نکنی،باز هم نمی ترسم.

-نه عشق،نه دلتنگی،نه حتی نفرت!

-نه حتی درد...؟

-فقط شونه هام.

-به خاطر وزن کابوس هاست.

-هوم... سیگار؟

-نه؛من فلفل میخورم.

-هه...!جالبه!تا حالا فکر کردی با فلفل کسی رو بُکشی؟!

-بله.خیلی بهش فکر میکنم.خیلی جذابه!کسی رو به حدی بهش فلفل بدی که نتونه سوزش رو تحمل کنه و بمیره.باید خیلی زجرآور باشه.

-اما...این طوری میتونی به حد کافی از دیدن روحش عذاب بکشی؟

-به حدی که سال ها بتونه توی رویاهام نفوذ کنه و نذاره به درستی تصمیم بگیرم؟

-مثلا...

-نمیدونم...ولی حس میکنم سال ها بعد وقتی روحش رو بغل میکنم،توی آغوشم تبدیل به شطّ خون میشه.انگار که یه کیسه خون انسانی رو در آغوش گرفته باشی...

-چرا باید معشوقه ی خودمون رو به قتل برسونیم؟

-توی یه فیلم شنیدم که میگفت:به محض این که عاشق کسی شدی اونو بُکُش!اینجوری تا ابد مال خودت می مونه.کُشتن معشوقه،قتل نیست.

-زمانی که مانع از رفتن معشوقه میشیم،چرا داریم این کار رو میکنیم...؟منظورم اینه که به خاطر خودمون میخواهیم حفظش کنیم یا به خاطر خودش نمی ذاریم که بره...؟

-نمیدونم.

-کدوم بد تره؟این که مثل هیولا زندگی کنی،یا این که مثل یه قهرمان بمیری...؟

-...

پ.ن:آهنگ شمال از رضا یزدانی را گوش کنید.فیلم جزیره ی شاتر مارتین اسکورسیزی را ببنید. :)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی