Tell Me
-نمی ترسی؟
-از چی؟
-از این که من هیچ حسی ندارم.
-نه.حتی اگه هیچی رو هم حس نکنی،باز هم نمی ترسم.
-نه عشق،نه دلتنگی،نه حتی نفرت!
-نه حتی درد...؟
-فقط شونه هام.
-به خاطر وزن کابوس هاست.
-هوم... سیگار؟
-نه؛من فلفل میخورم.
-هه...!جالبه!تا حالا فکر کردی با فلفل کسی رو بُکشی؟!
-بله.خیلی بهش فکر میکنم.خیلی جذابه!کسی رو به حدی بهش فلفل بدی که نتونه سوزش رو تحمل کنه و بمیره.باید خیلی زجرآور باشه.
-اما...این طوری میتونی به حد کافی از دیدن روحش عذاب بکشی؟
-به حدی که سال ها بتونه توی رویاهام نفوذ کنه و نذاره به درستی تصمیم بگیرم؟
-مثلا...
-نمیدونم...ولی حس میکنم سال ها بعد وقتی روحش رو بغل میکنم،توی آغوشم تبدیل به شطّ خون میشه.انگار که یه کیسه خون انسانی رو در آغوش گرفته باشی...
-چرا باید معشوقه ی خودمون رو به قتل برسونیم؟
-توی یه فیلم شنیدم که میگفت:به محض این که عاشق کسی شدی اونو بُکُش!اینجوری تا ابد مال خودت می مونه.کُشتن معشوقه،قتل نیست.
-زمانی که مانع از رفتن معشوقه میشیم،چرا داریم این کار رو میکنیم...؟منظورم اینه که به خاطر خودمون میخواهیم حفظش کنیم یا به خاطر خودش نمی ذاریم که بره...؟
-نمیدونم.
-کدوم بد تره؟این که مثل هیولا زندگی کنی،یا این که مثل یه قهرمان بمیری...؟
-...
پ.ن:آهنگ شمال از رضا یزدانی را گوش کنید.فیلم جزیره ی شاتر مارتین اسکورسیزی را ببنید. :)
- ۹۴/۰۴/۰۹