بیماری به اسم تو
باید حرفت را قبول میکردم...خرداد منافق بود اما به تو که شک نداشتم؛مریض شده بودم...تو نمیفهمیدی و حق داشتی.
باید حرفت را قبول میکردم...خرداد سه سال پیش.همان موقع.
باید حرفت را قبول میکردم
به احترام موهای بلند و سیاهت،خنده های دردآورت،آن همه شعر که برایت نوشتم و ناجوانمردانه به دست دیگری رسید و آنگونه که تو،مشرفانه و بی زخم و بی مرگ از کنارم محو شدی(آنگونه حتی جای بوسه ات نماند)...
باید قبول می کردم آنگونه که تو گفتی:((بعضی ها فقط از دور آدم اند.))
نکند مُرده باشی؟!نه...فقط نیستی...فقط تو بودی که بی زخم و بی مرگ رفتی...فقط تو بودی که رفتنت عشق بود.
نمیخوانی...نخواندی اما برایت می نویسم:دیشب خوابت را دیدم.کابوس نبود اما شانه هایم باز از وزنش درد گرفتند... .من به همه میگویم خواب بدی بود! اما ویروسِ عاشقانه ام!فقط خودم میدانم که بالاخره بعد از سه سال،چه اتفاقی در خواب دیشب افتاد...
پ.ن:ببین میگویم هیچ چیز هیچ ربطی به تابستان ندارد.ببین بعد از هشت تیرِ مداوم چگونه صدا و تصویرت بود.ببین باز همه چیز بود اما آن همه چیز،"تو" نبود.
- ۹۴/۰۴/۰۸