تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

شش ماه،گذشته اما کابوسش عین بختک افتاده است به جانم.توی این مدت که مرا آورند اینجا سعی کرده ام فراموشش کنم،اما نتوانستم.سعی کرده ام خم شوم روی خودم تا نیمی از خودم را پاک کنم اما نتوانسته ام.

بعضی ها همه ی خودشان را پاک میکنند و می روند.لابد میتوانند.من نمی توانم...

وقتی نمیتونی قواعد بازی رو تغییر بدی

پس

خفه شو و بازی کن.



(م.م)

در دل من همه کور اند و کر اند قاصدک!

که تو دروغی دروغ

که فریبی تو فریب.

شاید واقعا نفرین شده ام!

احمقانه است که فکر کنی آدم ها می روند تا برگردند!

هیچ برگشتی در کار نیست...هر بار که تو می روی،رفته ای و هر بار که تو را ببینم،دیگر آدم سابق نیستی...نیستی که برگردی؛آدم جدیدی هستی که می بینمت...

حتی اگر به فاصله ی یک سربرگرداندن طول بکشد،تو،هر بار شکلی دیگری...

مثل لحظه ی طلوع یا غروب خورشید که سایه ها،سریع ترین حرکت را دارند

آدم همینگونه اند...یا لحظه ی طلوع اند یا غروب...نمی روند که بازگردند

می روند و و قتی می آیند،باید از نو آنها را شناخت...

هیچ تسویه حسابی،مناسب رفتن نیست

و هیچ جزایی بد تر از بازگشتن...

شاید خیلی چیز ها تکرار شوند ولی،نباید احمق بود و باورکرد:تکرار یعنی بازگشت.

پ.ن1:به یاد آوردن این که یک صفحه ی مجازی برای پیچیده نوشتن داشتی،کار سختی نیست؛فقط کافیست اسم و رمزش را صد جا نوشته باشی!

سختی قضیه این است که می دانستی یک روز هولناکی در انتظارت هست که شاید همه چیزت را پاک کند...

پ.ن2:مثل دو ماهی افتاده بر خاک به دور از چشم دریا رفتیم از دست...


حرفی از عقل بد اندیش به یک مست زند

باختم!آخر بازی،همگی دست زند

من شاعرم نفرین من خون و خطر دارد

هر مصرعم یک مار صد سر زیر سر دارد

شعری که شاعر کشت و تقدیم فلانی شد

معشوقه ای

که

مفت

و

مجانی

جهانی شد.

بدرود مرد مسرور من...بدرود رفیق دوست داشتنی و دلتنگم...صدایت را همیشه میبینم... :)


به تو تبریک میگویم به تسلای دلم.

پیش نوشت:از خانه که می آیی

یک دستمال سفید اشعار فروغ و یک پاکت سیگار هم بیاور...احتمال گریستن ما بسیار است!

میتوانی تصور کنی...؟مثل توی کارتن ها،مثل دنیای فانتزی،انمیشن هایی که یکی از شخصیت هایشان می رود در میدان اصلی شهر می ایستد،با یک بارانی زرد و چکمه های سرخ و یک چتر سیاه...باران شروع به باریدن می کند و آن شخصیت را مثل جوهر که در آب حل می شود،می شوید و جوهره اش پخش خیابان می شود...

اینگونه ام...

ولی تو فقط چترم را می بینی که سیاه است...و گمان می بری که واقعا باران است که می بارد!نه جانم...خودم(ترجیحا)گریه می کنم تا شسته شوم...تو...تو فرق باران و اشک هایم را نخواهی فهمید!

گرگ و میش است...تنها هستم...نه منتظر و نه صبور...نخوابیدم و کابوس هم ندیدم...سه روز است...

از همان روزی که سفیدی چشم هایم از شدت گریه کبود شدند...جان دادم...

عادلانه بود!تاریک به دنیا آمدم و تنها از دنیا رفتم...اگر غیر از این بود باید تعجب میکردم یا دردم می گرفت!نه حالا که نه درد دارم نه بغض!

مرا ببخشید که هنوز از من گریه ای میبنید...میدانم با مردن تضاد دارد و می دانم من آدم متضادی نیستم اما،آدمی هستم که گلویش را گرفته اند و خفه اش کردند؛حالا یک خنجر به گلویش می زنند و خون می پاشد بیرون...همان اشک هایم...

صدای گنجشک ها هم بلند شد...تو فقط سیاهی چتر را میبینی...و خیال باران را...

یک بار مادرم گفت:خوشحال باش که هیچ وقت نزدیکش نشدی...تو تحمل بزرگی و جدیت او را نداشتی!

دلم خوش نشد اما راست می گفت...تو هم تحمل نداشتی...

بیهوده می گویند رفتنت تکه ای از زندگی را می برد!رفتم...بهتر بگویم:نرفته کسی بود که زندگی را رام کند رفتنم قطعا آتش بس است!

راستی...می توانی تا ابد گورستانی را در سینه ات حمل کنی؟!

باید او را ببینم و به او بگویم:هر چند همچنان نفرت بیش از حدی از تو دارم و چاقویم همیشه برایت تیز است اما...بیا بیگانه!هر دو با یک لب کُشته شدیم... و او آنقدر می فهمد که بگوید:ولی تویی که مُردی!نه من نه او...!

پ.ن:تاریخ انقضا:سه یک ممیز چهار...و سیزده ای که نحس است!


































 

عینکم را بر میدارم...نوشتن هم بی فایده است مثل باقی کار ها...

چقدر عوض شدم...چقدر به خاطر تو به خودم خیانت میکنم...لعنت به تو...کاش هیچ وقت صدای تو هم به گوشم نمی رفت که حالا حرف هایت اینقدر درست از آب در آمدند...هدفون گذاشتن توی گوش هایم هم بی فایده است!

عوض شده ام...می شناسی ام اما خیلی عوض شدم...شاید سهم تو نبودم.شاید؟!چقدر دیگر باید می ماندم...؟چقدر دیگر باید می خواستمت...؟

باز نفهمیدی...!باز اشتباه رفتی...!قدم به قدم...

من با همه ی درد جهان ساختم اما با درد تو هر ثانیه در حال نبردم...من خسته ام از این همه تاوان جدایی...من صبر نکردم که به این روز بیوفتم اینقدر نگو صبر کنم تا تو بیایی...گیرم همه ی آینده ی من پاک شد از تو،با خاطره ها ی تو چه کار باید بکنم...؟!

اینقدر که راحت به خودم سخت گرفتم،از عشق شده باور من:درد کشیدن!

همه ی کار هایت،حتی وجودت هم دیگر بی فایده و بی اثر است. شب خوبی است برای درنده شدن!یک ماه کامل،خون...خون...خون...یک مشت آهنگِ محرک توی گوش هایم:(بسه...بسه خودخوری بسه!تا کی شب و روز تنم بلرزه؟باید بتونم تنها بتونم.اصلا مهم نیست روبه جنونم.بغضمو میشکنم واسه همیشه این رابطه مُرده درست نمیشه/بهتره با خودم کنار بیام زندگی مثل جنگ بی رحمه...هیچ کس دردمو نمیبینه هیچ کس حالمو نمی فهمه...من تو این رابطه کم آوردم تا از این بدترش نکردی برو...منو سانسور نکن من هستم منو با شال قرمزم بشناس...خون عشقم هنوز گرمه منو با حال قرمزم بشناس...در خونه ام به روت  هنوز بازه ولی در آغوشمو به روت بسته ام...بی تو بودن برام سخته ولی از کنار تو بودنم خسته ام.)،فیلم شرایط(مریم کشاورز)...

ببین!همه چیز را فقط برای از بین بردن آماده کردی بی شرف!چه سال خون آلودی را به من هدیه دادی امسال!چه هدیه ی تولدی!

چقدر بدهکاری...!به درک!به مَردِ مُرده که نیازی نیست تاوانی پس بدهی.

مثل بچه گربه ای می مانی که عاشق گوشت کباب شده است اما تا داغی گوشت را حس میکند،جا میزند و فرار میکند!لذت گوشت را از دست می دهد بدبخت!

از صف بزن بیرون ترسو!فرار کن و گمشو!گفته بودم فکر کن مُرده ام و خفه شو!به خرجت نرفت که نرفت!

از صف بزن بیرون که طاقت دیدن دندان هایی که برایت تیز کردم را نداری بچه گربه!

آنچنان گلویت را می گیرم و می فشارم که تا ریشه ات بخشکد.

لعنت به تو که با کار هایت حتی دیگر آیینه هم مرا نمیشناسد.

میگویی پل های پشت سرم هنوز سالم اند؟! احمق! تو خانه را خراب کردی...به کجا برگردم...؟

امروز جهانت بوی سیگار نگرفت...؟باد که می وزید یک بسته سناتور کافی بود تا جهانت را دود بگیرد؟بعدش یک شربت آلبالوی غلیظ...جهان کور و کرت را تلخ کرد؟؟؟خون هایی که بالا آوردم پاشید روی پلک هایت؟؟؟

کاش کسی می زد توی گوشم ومی گفت:بیچاره!مُرده ای!از پس یک نفر بر نیامدی!اینقدر کُری نخوان!او که خفه نمیشود،حداقل تو دیگر جان نکن

پ.ن:در لابه لای هر متن این صحنه تا ابد هست:مردی به حال اقرار...سیگار پشت سیگار...تو سیگار رو خاموش کن تا بگم چطور میشه با گریه هم دود شد...

اما او فریفته ی خیانت بود،نه وفا.کلمه ی وفا پدرش را به یاد او می انداخت.پس از گرفتن دیپلم،در حالی که احساس تسلی خاطر می کرد که سرانجام می تواند به خانواده اش خیانت کند.

از زمان کودکی،پدر و معلم مدرسه برای ما تکرار می کنند که خیانت نفرت انگیز ترین چیزی است که می توان تصور کرد.اما خیانت کردن چیست؟خیانت کردن از صف خارج شدن است.خیانت از صف خارج شدن و به سوی نا معلوم رفتن است.او هیچ چیز را زیبا تر از به سوی نامعلوم رفتن نمیداند.

اما اگر به شخصی خیانت شود که به خاطر او به شخص دیگری خیانت شده است،بدین معنا نیست که با آن شخص دیگر از در آشتی درآید.زندگی این هنرمند مطلقه با زندگی والدین خیانت دیده اش شباهتی نداشت.نخستین خیانت جبران ناپذیر است،و از طریق واکنش زنجیره ای،خیانت های دیگری را بر می انگیزد که هر کدام آن ها،ما را بیش از پیش از خیانت پیشین دور می کنند.

از همان روزی که به پدرش خیانت کرد،زندگی در برابر او چون راهی طولانی در مسیر خیانت باز شد و همواره هر خیانت تازه-مانند یک گناه یا یک پیروزی-او را مجذوب می کرد.او نمی خواهد در صف بماند و در آن هم نخواهد ماند!به همین دلیل است که از بی انصافی خویش تکان خورده است.این پریشانی برایش چندان نامطبوع نیست،بر عکس احساس می کند که به یک پیروزی دست یافته است و شخصی نامرئی برای او دست می زند.

اما به زودی سرمستی جای خود را به اضطراب داد.بالاخره می بایست یک روز خیانت را کنار گذاشت!می بایست یک بار برای همیشه در این راه متوقف شد.

پیش نوشت:این متن تلفیقی است.
می روم
بغض خواهی کرد
اشک ها خواهی ریخت
غصه ها خواهی خورد
نفرینم خواهی کرد
دوست ترم خواهی داشت
یک شب فراموشم می کنی
فردایش به یادت خواهم آمد
عاشق تر خواهی شد
امید خواهی داشت
چشم به راه خواهی بود
و یک روز
یک روز خیلی بد
رفتنم را،برای همیشه،باور خواهی کرد
نا امید خواهی شد
و من برایت چیزی خواهم شد
مثل یک خاطره ی دور
تلخ و شیرین ولی دور...خیلی دور...
و من در تمام این مدت
غصه ها خواهم خورد
اشک ها خواهم ریخت
خودم را نفرین خواهم کرد
تمام لحظه ها به یادت خواهم بود و امید خواهم داشت به پایداری عشق
و رفتن را چیزی جز عاشق ماندن نخواهم دانست
نخواهی فهمید
درکم نخواهی کرد
صحبت از عاشق بودن نیست...صحبت از عاشق ماندن است
و از تمام آرزو ها
دردناک ترینش
نخواستن تو در نداشتن توست
و کاش
گریزی بود از عمق وحشت آور این درد
که در تخیل عشق
رسیدن چه بروز محالی دارد
و در سلوک عشق
چه ناعادلانه است
بودن...
... و غریبانه بودن
و چه غم انگیز
شهوت بی امان انگشتان من
برای نوازش تلخی دستان تو
عادت نیست از این فاصله ها برای تو نوشتن...اجبار است.
اعترافش هم وحشتناک است
ولی همین تاریکی
همین سکوت محض
این درد
 تو را به من...
آدم ها با حضور های کم رنگشان
با بودن هایی که به بدترین وجه ممکن
با منطقی که من نمی فهمم
با احساسی که آنها نمی فهمند
واقعه ی نبودن تو را یادآوری می کنند
بعد از تو،هیچ چیز آدم ها
جز لحظه ی وداعشان
برای من شور آفرین نیست.
اگر کسی مرا خواست بگویید:رفته باران ها را تماشا کند
و اگر اصرار کرد بگویید:برای دیدن طوفان ها رفته است
و اگر باز هم سماجت کرد بگویید:رفته است تا دیگر بازنگردد.
پی نوشت:هرگز بخشیده نخواهی شد.رفتنت عشق نبود.دل شکستی و نفرین شدی.وسعت چند برابر تنهایی ام،هرگز تو را نخواهد بخشید.