تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هنوز احساس دارم...یا شاید هنوز حس میکنم...

هنوز هم خیلی چیز ها توی این جهان وجود دارند که به احساسات من وصل میشوند... . تاسف برانگیزه...!این یعنی حتی اگه خودت هم بخوایی کاملا یخ ببندی،رسالت عذاب آوری که داری اینه که همچنان همه چیز رو احساس کنی... .

حس میکنم اما هیچ حرکتی درونم رخ نمیده...مثل یه گرگ...که کنج یه غار تاریک کز کرده و شاهد دریده شدن گوسفند هاست؛از بوی خون کلافه شده...ولی یخ بسته و نمیتونه حرکت کنه.مثل ماهی های توی آکواریوم که فقط می تونند از پشت شیشه همه چیز رو ببینند؛همه چیز رو می بینند اما جلوی اونا یه شیشه کشیده شده که هیچ حرکتی نمی تونند بکنند... .

جاودانگی گاهی میتونه یه نفرین باشه...هیچ کس به همین سادگی ها جاودان نمیشه!کلی عذاب پشتش هست...!

چند هفته پیش یه ارّه برداشتم تا دستمو ببرم؛دستم بریده نمی شد!فقط پوست دستم خراش افتاد؛الان هم با گذشت چند هفته،هنوز جای دنده های ارّه،خوب نشدند...!

این یعنی حتی خودت هم نمی تونی مسبب تموم کردن زندگی ات باشی...یعنی هیچ چیز دست خودت نیست.

یعنی من زخم نمیخورم اما اگه زخم بردارم ممکنه هیچ وقت جای اون زخم یا حتی خراش،خوب نشه.

تفاوت این که هیچ چیزی رو حس نکنی با این که همه چیز روحس کنی و نشه هیچ حرکتی کرد،چیه...؟؟؟

هنوز...

مثل وقت هایی که ابر ها غلیظ تر میشن...هر قطره بارون بی حوصله ای که پرت میشه روی خاک...مثل سی و نه دقیقه قبل رو...

من حس میکنم کجا،چه اتفاقی افتاد...هنوز...ولی فقط نگاه میکنم...

تازه فهمیدم پر از زخم هستم...به خونریزی ها ی بدنم جوری بی تفاوت نگاه میکنم که انگار یه نفر نشسته و داره جریان رود رو نگاه میکنه!

یه عنکبوت سمی چسبیده به قلبم...و زهر توی خونم پخش شده...

همه ی این ها،باعث ضعیف شدن میشه ولی باعث مرگ نمیشه...جاودانگیِ کُشنده!

پ.ن:سبب منم که میشکنم اما حرفی نمیزنم

کی میدونه این حسرت ها چه کرده با روز و شب هام...؟

WHEN YOU ARE A FOREIGN

JUST KEEP CALM!

&

LISTEN TO HARD ROCK MUSIC STYLE !(  JUST LIKE:SYSTEM OF A DOWN )

THIS IS ONLY WAY TO RELAX:BLAST!!!

SO...KEEP CALM & BE ANGRY & BLOW UP

BUT...!

IN YOUR EARS! & SMILE LIKE A KILLER...ALWAYS


DO YOU KNOW A BETTER WAY???!!!

OH!! NO!! NO WAY...


روانپزشک احمقم به من گفت:نمیشه که به تعداد آدم های روی زمین،بیمارستان ساخت!!!

لبخند زدم...از همان نوع خاکستری و قاتل گونه!

تا توانست برایم خواب آور و آرامبخش نوشت؛اما غافل از این که مغز من،بدجنس تر از این حرف هاست!مغز و ذهن من آنقدر هولناک است که قرص ها پیش از خوردنشان،از ترس رنگ گچ میشوند!رنگ قرص ها می پرد از ترس...!

من اما نه خوابم میگیرد و نه آرام می شوم؛به قول کسی که می گفت فقط درصد شیمیایی بدنت بالاتر میره!

مغزم را انگار که انداخته باشند توی مخلوط کن روی دور تند؛داغ میشود و زود تر به حالت مذاب شدن می رسد؛گرما و تب...سرگیجه...

دکتر جان!آخر کار مجبور میشوی به تعداد آدم های روی زمین،تیمارستان بسازی!

بلکه آن موقع تازه به درجه ی بیمار بودن برسند...!!!

پی نوشت:طی کنم بی خیالی چی رو توی این شب های بی خوابی بعد از این زپام های دروغ،قرص های تشدید بی تابی! نگران نباش...حل میشه!

چی میدونی از گذشته ی من؟؟؟!!!توی دنیا له و لورده شدم اگه ارباب هایی هم بودند،من برای خودم یه برده شدم!

نگران باش!

حل نمیشه...

(حرف های بی مخاطب/رضا ی عزیز یزدانی!)

ظریف و نقره ای...

.

.

.

هر چیزی میتواند ظریف و نقره ای باشد؛از ماه گرفته تا تیغ خنجر!!!

حالت تهوع از خودِ بالاآوردن بدتر است

مهم نیست به چند ضربه شلاق محکوم باشیم

از ضربه های دهم به بعد،دیگر دردی حس نخواهد شد.

شش ماه پیش...یعنی فقط صد و هشتاد روز پیش...

نمی دانم اسمش را چه می توان گذاشت! رابطه؟ اتفاق؟ اشتباه؟ تقدیر؟ رفاقت؟ یا حتی ازدواج مثلا!

هیچ اسمی و هیچ شکلی به خود نمیگیرد این بی شکل و بی نامی که صد و هشتاد روز بعدش،نفرت و تنهایی می شود...!

هیچ منطقی پشتش نیست که یک خلاء،یک بی وزنی که هیچ حالتی ندارد،یک روز بعد یا حتی صد سال بعد،بی رحمانه ترین و آزاردهنده ترین حالت های هستی را به خود میگیرد! و بد تر از آن،آن قدر قدرت دارد که تمام زندگی برای همیشه زیر سوال نگه دارد...

لطفا احمق نباشید! به خودتان نگویید میگذرد یا گذشت!اگر میزان طولی که از این بی وزنی میگذرد را نگاه کرد،بله؛قابل گذشت است؛اما از نظر عرضِ زمانی،هیچ چیز از بین رفتنی نیست و همیشگی است...آدم هایی هستند که راه رسیدن به همیشگی ها را،عبور کردن از طول میدانند اما کسی مثل من،زندگی دارد که هم در همیشه است هم در هیچ وقت!منزجر کننده است...مثل لبخند دائمی بر لب های یک قاتل...


گاهی آدم دلش نمیخواهد چشم هایش را باز کند...آن تاریکی و سیاهی که پس چشم هایش است،شرف دارد به تصویر های فریب دهنده ای که جلوی چشم هایش میگذرند...

سرم گیج می رود وقتی از دوباره ها می نویسم...

اگر می شد سینه ام را شکافت،یا چشم هایم را از کاسه بیرون آورد،می شد پس جسمم را دید... : خاکستری...سرد...مه آلود...گرگ و میش...

حتی حس میکنم اگر رگم را بزنم،خونم خاکستری شده باشد و یخ!(بماند که از نظر علم رنگ شناسی،خاکستری،رنگِ واقعی است!)

کسی که در مه گیر میکند،همه چیز را آن طور می بیند که خودش خیال میکند و به همین خاطر،همه چیز را هم باور میکند...برای همین است که دلم نمی خواهد چشم هایم را باز کنم؛همه چیز فقط توهم است...مدت هاست نمیتوانم مرز واقعیت و رویا هایم را تشخیص بدهم...و خوب میدانم که اتفاقا همین حالت هاست که واقعیت محض است!حتما که نباید واقعیت را به تجسم شده ترین حالت ممکن در دست گرفت!

نمی فهمم...هر روز که از زندگی میگذرد، مُردگیِ عمیق تری  احساس میشود...


پ.ن:با حس وحال آهنگ"نیامدی"از گروه"پاپیون" :

دیوار بلند آرزوهایم ریخت...

صد آیینه از بگو مگو هایم ریخت...

یک جام پر از شراب دستت باشد

تا حال منِ خراب دستت باشد

این چند هزارمین شب بی خوابی است...؟

ای عشق فقط حساب دستت باشد!

چون جاده به زخم رفتن آراست مرا...

یک سینه طپش نفس نفس کاست مرا

این بود تمام ماجرای من و او:

می خواستمش ولی نمیخواست مرا...

پایان حکایتم شنیدن دارد:من عاشق او بودم و او عاشقِ او...!





پرنده است...ولی اهل کوچ نیست...

زیر آسمان که دوباره نارنجی شده،برایش دو سناتور سوزاندم

لب پنجره نشستم؛آنقدر که ستاره ای پر نور ، از پشت نرده های محافظ دور حیاط،تا وسط آسمان رسید....آنقدر که دبّ اکبر هم روشن و پر نور،بالا آمد.

وقتی سناتور ها سوختند پرسید:حالت چطوره؟

هیچ حالی نداشتم...فقط فکر این بودم با این که خودش در زمهریر است،فکر آب و دانه و دود من هم هست...

در جوابش فقط گفتم:دو نخ...به سلامتی تو...

:)


پی نوشت:با حس و حال نت های گیتار آهنگ چشم من و این قسمت از شعر:لب بسته...سینه ی غرق به خون...قصه ی موندن "آدم" همینه...

اختلال شماره یک:

بی شک

ابر های پاییزِ امسال

از دود سیگار های من

شکل خواهند گرفت.

اختلال شماره دو:

جذابی!

مغزم هم که آبستنِ فاحشگی!

جذاب تر می شود فکر همخوابگی!!!(به:سین.الف)

اختلال شماره سه:

جوانمرگ شدن

صد شرف دارد به جوانمرد بودن.


پ.ن:تابستان بود و رضایزدانی؛پاییز می شود و چارتار... :

ای کاش تنهایی نبود این در کنارم ماندنت/جاده می رقصد به ساز بی محابا راندنت

باد و طوفانی که هم تصمیم کوچت می وزند/از تمام ردپاشان پشیمان می شوند

حیف از آن خاکی که جسد تو را می پوشاند

حیف از آن کرم هایی که به جان پیکر لاجانت می افتند

شرم بر آن کفنی که به تو می پیچد

شرم بر لباس هایت که بر تنت اند

تو...باید در منجلاب همان تن هایی که به تخت کشیدیشان،به گند کشیده شوی...


از ظهر نیمه ابری...

صبح امروز،آخرین قسمت بود...نه این که آخرِ آخر،اما فکر کنم که تمام شده،بهتر است!

ظهر،آخرین باری بود که آن مسیر را باهم بر میگشتیم؛

قبل از این که به ترمینال برسیم ابر بود.او،خوشحال بود و منتظر باران بود اما من میدانستم که این ابر ها،ابر های بی رمقِ شهریور اند و بارانی ندارند؛فقط به برخی آدم ها که خیال میکنند پاییز،معجزه ی قرن است،احتمالِ آمدن پاییز را خبر می دهند.به ترمینال که رسیدیم،دوباره آفتاب رو شد.

سعی میکردم هیچ احساسی نداشته باشم.نسبت به هیچ چیز.حتی به این که داشت می رفت به شهر تا ابد دودی...و این که راه،مه آلود تر خواهد شد.

لا به لای صدای مزخرف اتوبوس ها،روی صندلی های سبزِ ترمینال نشستیم.این هم برای آخرین بار... .

پرسید:چه خبر؟! گفتم:هیچی. و باز سعی میکردم هیچ حسی نداشته باشم.(مگر میشد؟!)باید صبر میکردم تا خودش سر حرف را باز کند.

چیز هایی گفت... و حرف هایش رسید به اینجا که دیگر هیچ کدام از دوست هایش با او حرف نمی زنند. توی دلم زدم زیر خنده! حرف هایش به جایی رسید که گفت من و نوشته هایم دارد دوستش را از او میگیرد.دوست چند ساله اش را.

من،دو سه سالی بود که می شناختمشان؛ولی در همین دو سه سال "شناختمشان" ! بماند که طبق معمول،هیچ کس باورم نکرد... .

سوار شدیم.نشست طرف پنجره.من،سعی میکردم چیزی را از این آخرین ها،به خاطر نسپارم.

لبخندی خاکستری زدم و دستِ دوستِ چند ساله اش را رو کردم.حرف هایی زدم که ناشی از "شناخت"بود و این بار بود که باور کرد به نظرم!

مثل یک گل که بندازی اش در آتش،چهره اش همانطور توی هم رفت.

لبخندم خاکستری تر شد و دست روی گونه ی چپش کشیدم و گفتم:می بینی فرشته کوچولو؟!

با حرص دستم را پس زد و گفت:چقدر من ساده ام!کاش منم مثل اونا بودم!کاش منم اینقدر قضاوت کرده بودم!میدونی اصلا چیه؟! برای خودم متاسفم که اینجوری رفتار کردم باهاشون! واقعا افسوس میخورم!

فقط خندیدم.تلخ و خاکستری.

گفت:خودمو از همشون میگیرم!

من باید زود تر پیاده می شدم.باز توی دلم گفتم:آره فرشته کوچولوی احمق!این مجازات بدیه برای دوست های چند ساله ات...

با این که سعی میکردم حسی نداشته باشم و چیزی را به خاطر نسپارم،محکم تر از همیشه دستش را فشردم و پیاده شدم.

به هر حال،آخرین بار بود دیگر...دیگر آخرین بار بود...

...تا عصر کاملا ابری

توی سرم به این فکر میکردم که از من پرسید چرا به آنجا می روم؛قرار بود طبق برنامه ای پیش بروم اما حالا همه چیز از بین رفته بود.تنها جوابی که داشتم این بود که راهی است نا آشنا و پر از ابهام که هیچ کس پا در این راه نگذاشته بود...شاید اتفاقی رخ بدهد که من را از زیر صفر،کمی بالا بکشد...شاید!

در آموزشگاه هم مدام دنبال جواب بهتری بودم...حسی که داشتم این بود که از بس که سخت بود،مغزم را ارضا میکرد و از حالات خاکستری ام کمی جدایم میکرد!

دو نفر رو به رویم مینشینند...از آن آدم هایی اند که من را مجبور می کنند در آن اعماقی از وجودم سر بکشم که احساسات عجیب و غریبم آنجا هستند!یکیشان لهجه ی فرانسوی دارد و حرف زدنش طوری است که باید با چشم هایم گوش بدهم که چه میگوید! سر ساعت پنج می رود...

از آموزشگاه بیرون که آمدم آسمان کاملا ابری بود.همانطور که به حرف زدن و صدای مرموز او فکر میکردم و با تمام وجود آرزو میکردم باران نگیرد،به ایستگاه اتوبوس رسیدم.ایستگاه رو به روی آتلیه است.

هوای خنک را نفس کشیدم.در هوای ابری، نگاهم را دوختم به آتلیه.اینجا را دوست داشتم انگار...یا شاید فکر میکردم...به هر حال جایی بود که من آخرین روز های زندگی بی اشتباهم را در آن سپری کردم و بعد از آن،روز های سینوسی زندگی پر از غلطم شروع شد.درست یک روز بعد از آن که از آتلیه رفتم.

دلم آن روز ها را می خواست...دلم شیما را میخواست...شیمای هفتادی!چقدر سعی کرد تکان دادن عصبی پای چپم را از سرم بیندازد...!دلم نیلوفر را میخواست که مدام برایم نقشه می کشید که خودم را بزنم به دیوانگی!

نگاه میکردم و فکر میکردم کاش هیچ وقت پا در آن جهنم بیست و دویی نگذاشته بودم و همین جا می ماندم و با هم مسخره بازی در می آوردیم!!!

ولی حالا هیچ کدام از بچه های آتلیه هم دیگر اینجا نیستند...نه شیما نه نیلوفر نه سمیرا...

با بی حوصلگی رفتم زیر دوش...حتی ته ریشم را هم نزدم...

به دنیای بی مخاطبم فکر میکردم...میکنم...و چشم هایم همه چیز را سیاه سفید می بیند...خاکستری...

یکی داره اینجا نفس می بُره...

کسی که پی فتح خورشید بود،به یه چکه ی نور راضی شده...

یکی داره خواب هامو هک میکنه...دلم یه دل سیر رویا میخواد...

با تشکر از این که رضا یزدانی هست و میخواند!