تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

مرگ تدریجی یک رویا

يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۴۱ ب.ظ

از ظهر نیمه ابری...

صبح امروز،آخرین قسمت بود...نه این که آخرِ آخر،اما فکر کنم که تمام شده،بهتر است!

ظهر،آخرین باری بود که آن مسیر را باهم بر میگشتیم؛

قبل از این که به ترمینال برسیم ابر بود.او،خوشحال بود و منتظر باران بود اما من میدانستم که این ابر ها،ابر های بی رمقِ شهریور اند و بارانی ندارند؛فقط به برخی آدم ها که خیال میکنند پاییز،معجزه ی قرن است،احتمالِ آمدن پاییز را خبر می دهند.به ترمینال که رسیدیم،دوباره آفتاب رو شد.

سعی میکردم هیچ احساسی نداشته باشم.نسبت به هیچ چیز.حتی به این که داشت می رفت به شهر تا ابد دودی...و این که راه،مه آلود تر خواهد شد.

لا به لای صدای مزخرف اتوبوس ها،روی صندلی های سبزِ ترمینال نشستیم.این هم برای آخرین بار... .

پرسید:چه خبر؟! گفتم:هیچی. و باز سعی میکردم هیچ حسی نداشته باشم.(مگر میشد؟!)باید صبر میکردم تا خودش سر حرف را باز کند.

چیز هایی گفت... و حرف هایش رسید به اینجا که دیگر هیچ کدام از دوست هایش با او حرف نمی زنند. توی دلم زدم زیر خنده! حرف هایش به جایی رسید که گفت من و نوشته هایم دارد دوستش را از او میگیرد.دوست چند ساله اش را.

من،دو سه سالی بود که می شناختمشان؛ولی در همین دو سه سال "شناختمشان" ! بماند که طبق معمول،هیچ کس باورم نکرد... .

سوار شدیم.نشست طرف پنجره.من،سعی میکردم چیزی را از این آخرین ها،به خاطر نسپارم.

لبخندی خاکستری زدم و دستِ دوستِ چند ساله اش را رو کردم.حرف هایی زدم که ناشی از "شناخت"بود و این بار بود که باور کرد به نظرم!

مثل یک گل که بندازی اش در آتش،چهره اش همانطور توی هم رفت.

لبخندم خاکستری تر شد و دست روی گونه ی چپش کشیدم و گفتم:می بینی فرشته کوچولو؟!

با حرص دستم را پس زد و گفت:چقدر من ساده ام!کاش منم مثل اونا بودم!کاش منم اینقدر قضاوت کرده بودم!میدونی اصلا چیه؟! برای خودم متاسفم که اینجوری رفتار کردم باهاشون! واقعا افسوس میخورم!

فقط خندیدم.تلخ و خاکستری.

گفت:خودمو از همشون میگیرم!

من باید زود تر پیاده می شدم.باز توی دلم گفتم:آره فرشته کوچولوی احمق!این مجازات بدیه برای دوست های چند ساله ات...

با این که سعی میکردم حسی نداشته باشم و چیزی را به خاطر نسپارم،محکم تر از همیشه دستش را فشردم و پیاده شدم.

به هر حال،آخرین بار بود دیگر...دیگر آخرین بار بود...

...تا عصر کاملا ابری

توی سرم به این فکر میکردم که از من پرسید چرا به آنجا می روم؛قرار بود طبق برنامه ای پیش بروم اما حالا همه چیز از بین رفته بود.تنها جوابی که داشتم این بود که راهی است نا آشنا و پر از ابهام که هیچ کس پا در این راه نگذاشته بود...شاید اتفاقی رخ بدهد که من را از زیر صفر،کمی بالا بکشد...شاید!

در آموزشگاه هم مدام دنبال جواب بهتری بودم...حسی که داشتم این بود که از بس که سخت بود،مغزم را ارضا میکرد و از حالات خاکستری ام کمی جدایم میکرد!

دو نفر رو به رویم مینشینند...از آن آدم هایی اند که من را مجبور می کنند در آن اعماقی از وجودم سر بکشم که احساسات عجیب و غریبم آنجا هستند!یکیشان لهجه ی فرانسوی دارد و حرف زدنش طوری است که باید با چشم هایم گوش بدهم که چه میگوید! سر ساعت پنج می رود...

از آموزشگاه بیرون که آمدم آسمان کاملا ابری بود.همانطور که به حرف زدن و صدای مرموز او فکر میکردم و با تمام وجود آرزو میکردم باران نگیرد،به ایستگاه اتوبوس رسیدم.ایستگاه رو به روی آتلیه است.

هوای خنک را نفس کشیدم.در هوای ابری، نگاهم را دوختم به آتلیه.اینجا را دوست داشتم انگار...یا شاید فکر میکردم...به هر حال جایی بود که من آخرین روز های زندگی بی اشتباهم را در آن سپری کردم و بعد از آن،روز های سینوسی زندگی پر از غلطم شروع شد.درست یک روز بعد از آن که از آتلیه رفتم.

دلم آن روز ها را می خواست...دلم شیما را میخواست...شیمای هفتادی!چقدر سعی کرد تکان دادن عصبی پای چپم را از سرم بیندازد...!دلم نیلوفر را میخواست که مدام برایم نقشه می کشید که خودم را بزنم به دیوانگی!

نگاه میکردم و فکر میکردم کاش هیچ وقت پا در آن جهنم بیست و دویی نگذاشته بودم و همین جا می ماندم و با هم مسخره بازی در می آوردیم!!!

ولی حالا هیچ کدام از بچه های آتلیه هم دیگر اینجا نیستند...نه شیما نه نیلوفر نه سمیرا...

با بی حوصلگی رفتم زیر دوش...حتی ته ریشم را هم نزدم...

به دنیای بی مخاطبم فکر میکردم...میکنم...و چشم هایم همه چیز را سیاه سفید می بیند...خاکستری...

یکی داره اینجا نفس می بُره...

کسی که پی فتح خورشید بود،به یه چکه ی نور راضی شده...

یکی داره خواب هامو هک میکنه...دلم یه دل سیر رویا میخواد...

با تشکر از این که رضا یزدانی هست و میخواند!



نظرات  (۱)

Ali bod
پاسخ:
سپاس دوست جان
:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی