تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

سگ های پوشالی

يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۳۲ ب.ظ

شش ماه پیش...یعنی فقط صد و هشتاد روز پیش...

نمی دانم اسمش را چه می توان گذاشت! رابطه؟ اتفاق؟ اشتباه؟ تقدیر؟ رفاقت؟ یا حتی ازدواج مثلا!

هیچ اسمی و هیچ شکلی به خود نمیگیرد این بی شکل و بی نامی که صد و هشتاد روز بعدش،نفرت و تنهایی می شود...!

هیچ منطقی پشتش نیست که یک خلاء،یک بی وزنی که هیچ حالتی ندارد،یک روز بعد یا حتی صد سال بعد،بی رحمانه ترین و آزاردهنده ترین حالت های هستی را به خود میگیرد! و بد تر از آن،آن قدر قدرت دارد که تمام زندگی برای همیشه زیر سوال نگه دارد...

لطفا احمق نباشید! به خودتان نگویید میگذرد یا گذشت!اگر میزان طولی که از این بی وزنی میگذرد را نگاه کرد،بله؛قابل گذشت است؛اما از نظر عرضِ زمانی،هیچ چیز از بین رفتنی نیست و همیشگی است...آدم هایی هستند که راه رسیدن به همیشگی ها را،عبور کردن از طول میدانند اما کسی مثل من،زندگی دارد که هم در همیشه است هم در هیچ وقت!منزجر کننده است...مثل لبخند دائمی بر لب های یک قاتل...


گاهی آدم دلش نمیخواهد چشم هایش را باز کند...آن تاریکی و سیاهی که پس چشم هایش است،شرف دارد به تصویر های فریب دهنده ای که جلوی چشم هایش میگذرند...

سرم گیج می رود وقتی از دوباره ها می نویسم...

اگر می شد سینه ام را شکافت،یا چشم هایم را از کاسه بیرون آورد،می شد پس جسمم را دید... : خاکستری...سرد...مه آلود...گرگ و میش...

حتی حس میکنم اگر رگم را بزنم،خونم خاکستری شده باشد و یخ!(بماند که از نظر علم رنگ شناسی،خاکستری،رنگِ واقعی است!)

کسی که در مه گیر میکند،همه چیز را آن طور می بیند که خودش خیال میکند و به همین خاطر،همه چیز را هم باور میکند...برای همین است که دلم نمی خواهد چشم هایم را باز کنم؛همه چیز فقط توهم است...مدت هاست نمیتوانم مرز واقعیت و رویا هایم را تشخیص بدهم...و خوب میدانم که اتفاقا همین حالت هاست که واقعیت محض است!حتما که نباید واقعیت را به تجسم شده ترین حالت ممکن در دست گرفت!

نمی فهمم...هر روز که از زندگی میگذرد، مُردگیِ عمیق تری  احساس میشود...


پ.ن:با حس وحال آهنگ"نیامدی"از گروه"پاپیون" :

دیوار بلند آرزوهایم ریخت...

صد آیینه از بگو مگو هایم ریخت...

یک جام پر از شراب دستت باشد

تا حال منِ خراب دستت باشد

این چند هزارمین شب بی خوابی است...؟

ای عشق فقط حساب دستت باشد!

چون جاده به زخم رفتن آراست مرا...

یک سینه طپش نفس نفس کاست مرا

این بود تمام ماجرای من و او:

می خواستمش ولی نمیخواست مرا...

پایان حکایتم شنیدن دارد:من عاشق او بودم و او عاشقِ او...!





نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی