تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

با توام همیشه تنها...آخرین حس معاصر

بهترین شب،شبِ قطبی...حاشیه نشین طاهر

با توام...با تو سیاه پوش...آشنای سال ها پیش

صاحب مجلس ختمم تو قرنطیه ی تشویش

تو شب کت بسته ی من،چیزی جز خودم نمونده

درب و داغونم و تنها،آسمون ماه رو تکونده

کفترای پشت بومی،یکی زنگی یکی رومی

همشون جلد زمستون با سر و کله ی خونی

اول صف واسه قصه،قصه های بی طرفدار

حالا تو خونه زمین گیر...ته خط...گوشه ی دیوار

سر ظهر تو خواب مردم،حلق تو پر از پرنده است

بسه هر چی حرف شنیدی این دفعه تکان دهنده است

این دفعه

تکان دهنده است...

با صدای جادوکننده ی اندیشه

معذرت میخوام که هنوز جوری حرف میزنم که انگار قراره زنده بمونم!!!



پی نوشت:(از نیکی فیروزکوهی)

آقا!برای من یک قهوه ی تلخ لطفا!

میدانید...اتفاق شیرینی افتاده

من اما،در اضطرابِ رخدادِ یک اشتباه دوباره،دلشوره دارم

آقا!در این حوالی،تردید بیداد میکند...تردید آقا...

بر سر کافه تان حک کنید:

به روزگاری که عشق به شکوهمندیِ لحظه ی واپسینِ یک شعبده بود.



به همین سادگی که نیست...به هر حال قرار است بمیرم...معنی اش این نیست که راه ساده ای انتخاب کردم؛معنی اش این است که راهی سخت و طولانی را با باری سنگین،میخواهم به انتها برسانم.اصلا باید مرگ هرکس دست خودش باشد حداقل مرگش...زندگی که دست خود آدم نیست...که پس فردا مادرت،کسی که به خواست خودش تو را به دنیا آورد،مقابلت نایستد و نگوید:تو همه چیزمو ازم گرفتی.

پس باید مرگ دست خودم باشد.پس باید بگذارم زندگی از دستم نفسی بِکِشد.پس باید بمیرم.

خوب بررسی کرده ام...بار ها تشنج کردم،بلند بلند هق هق کردم،روزها با هیچ کس حرف نزدم و...همه ی این ها هیچ تغییری در اوضاع به وجود نیاورد.

باید یک سری چیز ها را پنهان کنم...مثلا سیگار هایم را...باید در باغچه خاکشان کنم...نوشته هایم باید بسوزند...عکس هایم باید پاره شوند...کتاب هایم باید سرجایشان بمانند،باید در کتابخانه ام را قفل کنم...و در کمدم را...هیچ کس نباید دستش به لباس هایم برسد...و خودکار هایم...باید بشکنمشان...

آخ...!!!فداکاری بزرگی است!رفتاری با شکوه...از خودگذشتگی بزرگی است...حتی بزرگ تر از این که عاشق یک فاحشه بشوی...

یک روز - احتمالا جمعه - بعد از یک خوابِ رخوتناکِ بعد از ظهر ، سیانوری که از کسری گرفتم،بالاخره عمل میکند... . یک روز که پدرم بیشتر از همیشه پارس کرده و مادرم هم بیشتر از قبل من را تحقیر کرده ... . و خودم...خودم را بیشتر از همیشه از دیدن و بودن و رفتن تو سرزنش کرده ام...و در کابوس هایم،واقعی تر از همیشه لمست کرده ام...آن روز،بیشتر از همیشه شکلِ جدا شدن از تو را دارم...حجمِ خاطرات،سنگین تر از همیشه شده است

فاصله ی بیشتری از روز های خوب گرفته ام،انگار که هیچ روزی خوب نبوده...وحشی تر از همیشه میشوم...

سیانور عمل میکند بالاخره...

این رفتار از انتظار،با شکوه تر است...! دیگر هیچ کس جلویم را نخواهد گرفت؛بلکه عجله هم دارند.

مرگ من شاید مرگ آتش ها باشد...و پس از آن،بهار هم بی اردیبهشت شود... .

کاش می شد به کاغذ ها و خودکار هایم هم سیانور بدهم؛آخر به خودم اعتماد ندارم!ممکن است تکه ای از من لا به لای آن ها مانده باشد و از سیلی های خودکار به کاغذ،دوباره نطفه ببندم

اما به تنهایی از پس همه چیز بر نمی آیم؛دیوار های اتاقم...تختم...لباس هایم...موزیک هایم...حتی جسدم!هر کدام که بماند و نمیرد،من را باز می آفریند...

بهتر است برایشان بنویسم:اشیا عزیز تر از جانم! شما آدم نیستید و این،موهبت بزرگیست...!پس به چرکِ دنیا آلوده نشوید و خیانت نکنید...مثل همان لحظه که کسی نطفه میندد و شما در تاریکی هستید،پس از من آنچنان در تاریکی بمانید که کسی پی من نباشد.با سپاس...!

سیانور عمل میکند بالاخره.


پ.ن:چیزی مرا به قسمت بودن نمی برد/از واژه ی دو وجهی "تکرار" خسته ام

      اینک زمان دفن زمین در هراس توست/از دست های بی حس و بی کار خسته ام

      قصد اقامتی ابدی دارد این غروب.../از شهر بی طلوعِ تبهکار خسته ام

      من در رکاب مرگ به آغاز می روم/از این چرندیات پر آزار خسته ام

      من بی رمق ترین نفسِ این حوالی ام/از بودنِ مکررِ بر دار خسته ام

      من با عبور ثانیه ها خرد می شوم/از حمل این جنازه ی هوشیار خسته ام

تابستان خود را چگونه گذراندید؟!


" به نام خدا

بی او . "


ساعت ها رو به عقب برگردون اگه فرصتی هنوز هم مونده

بگو تو گذشته چی میبینی که از آینده تو رو ترسونده...؟

ساعت ها رو به عقب برگردون اون همه خاطره رو پیدا کن

پشت این همه شب تکراری،یه جهان تازه روی من واکن

قرص ها کم میشن،ساعتا خوابن...خود نویس از تو گریه میسازه

خنده ات رو بردی،آینه تب کرده،راه رو برگردون،در هنوز بازه...

میگی میاد اونی که رفت از پس روز های سیاه

ساعت بیست و پنج شب/روز سی و دوم ماه...


***پی نوشت:سه گانه ی ساعت های رضا یزدانی را گوش کنید.

چند بار صدایش کردم... لا به لای هذیان هایم...تب نداشتم،سردم بود ولی قطره های درشت عرق روی صورتم سر می خوردند.

صدایش کردم...چند بار...

قهوه ام ماسیده بود

موهایم از رطوبت فر شده بودند

نمی دانستم کجا را نگاه میکنم...فقط صدای چکه چکه های بارانِ وحشی روی شیشه ی کافه را می شنیدم

خودم را لعنت میکردم که چرا آوردمش اینجا...توی این هوا...!توی این باران...بارانِ احمق!

حس میکردم در حال مچاله شدنم...

انقباض دردآور عضلات گردنم شروع شد...بی انصاف ها!هنوز که پاییز نشده است!نکند پاییز هم باید از من رد بشود؟!

گردن و دست راستم خشک شدند از درد

شاید خواب میدیدم...شاید هیچ چیز آن جور که فکر میکنم نیست...

به دست هایش نگاه کردم؛حلقه...؟نمی دانم...اصلا چرا نشستی رو به روی من؟!

چند ساعت گذشته...؟چند ساعت؟!

باز زمان و مکان را گم کردم.

بلند شدم و رفتم؛جوری رفتم که انگار اصلا هیچ کس رو به رویم نبود.شاید صدایم کرده باشد...اما من نمی توانستم بشنوم.همیشه توی پاییز آنقدر عضلاتم منقبض می شوند که فلج می شوم.همه ی هوش و حواسم از کار می افتد.همچین مواقعی،باید کسی باشد که به من بفهماند زنده ام؛که صدایم کند؛نگاهم کند و بد تر از همه،برای خوب شدنم کمکم کند!

فقط میدانستم که دارم به سمت خانه می روم...

از شدت تنگی نفس،از چیزی شبیه به خواب،چشم هایم را باز کردم.شکل سقف آشنا بود...وای!همان بیمارستان همیشگی!باز مادرم خواست من را زنده نگه دارد!!!باز همان دکتر احمق! البته احتمالا کادر پزشکی هم توی دلشان گفتند:باز همان مردِ دیوانه!

درد و احساس خفگی داشتم...آخ لعنتی!هنوز هم احساس دارم!

مادرم روی صندلی های راهرو نشسته بود.پرستاری که داشت توی سِرُم من آمپولی را میریخت گفت:زنده ای؟!عجیبه!!!فشارت روی هفت بود!دستت هم که عفونت کرده.

دستم...؟!یادم آمد!زخم دست راستم را میگفت.یعنی هنوز خوب نشده بود؟!چند هفته میگذشت که بریده بودمش.

پرستار برایم یک پتو آورد و گفت:اینو می کِشَم روت؛لباس هات خیسِ خیس اند.

گفتم:ولی سردم نیست!

ابروهایش را توی هم کشید و گفت:تو واقعا زنده ای؟!زخم دستت عفونت داره ولی تب نداری حتی پانسمانش هم نکردی!اصلا چی شده دستت؟!زخمش مثل اینه که ارّه از روش رد شده.فشارت اینقدر پایین بود ولی سرپا بودی!لباس هات از بارون خیس شدند ولی سردت نیست!میدونی چقدر آرامبخش بهت دادیم تا خوابت ببره؟!حتی دیازپام هم اثر نکرد روی تو!من واقعا دیگه از تو می ترسم!!!

زدم زیر خنده!راست میگفت!این چه مدلی از زنده بودن بود دیگر؟!

گقتم:خوب نگاه کن!احتمالا پاییز داره از من بیرون میاد!خیس،سرد،تاریک،دردناک...نگاه کن!هیچ خبری از حس و حال عاشقانه هم نیست!حتم دارم همراه برگ ها،ریشه ی درخت ها هم خشک میشه...

من دیوانه نیستم

امروز

باید اتفاقی افتاده باشد...

ندیدی چقدر وحشیانه می بارید؟؟؟

ندیدی چقدر کبود بودند؟؟؟

چقدر درد دارم...؟چقدر دلشوره...

ناگهان چقدر سرد شد...ندیدی؟

نه...من دیوانه نیستم!

امروز باید اتفاقی افتاده باشد

من

بیهوده سرسام نگرفتم از این همه عربده که توی گوشم کشید...

بی خود و بی جهت گلویم نطفه ی بغض نبسته...

باید اتفاقی افتاده باشد

لب های سرخت...شاید کسی...کسی دیگر...

وگرنه چرا برگ ها زرد شدند؟؟؟

روی گردنت شاید...جای بوسه ای محکم...

پس چرا آسمان کبود شد؟؟؟

من دیوانه نیستم...!

یک نفر دیگر...دیوانه اوست!

دیوانه تویی!

ببین تابستانم را به پاییز کشیدی...ببین درد گرفتم...ببین...سردم است...ببین دیوانه ای...


پی نوشت:ببین آب سر دریا گذشت و تو نیامدی...

اگر دست من بود

خواب تو را می کشیدم

و از رنگ های شاد بالا می رفتم

آن وقت

ترسم از بهار می ریخت

یاد نیلوفری می افتادم...آواز کوچکی می خواندم...

اما...تو میدانی...دست من نیست... .

معنی کلمه ی "تو" چقدر وسعت دارد

و مرگ روزانه ی پرندگان،دست کیست...؟

من خسته نیستم...

چگونه است که از پریدنِ ابر،بیزارم؟

و این پروانه ی صبور،تمام خستگی ام را بلعیده است

کاش لحظه ها را

یک در میان به آسمان پرتاب می کردی

کاش دیوانه ای بودی...رقصنده...زیر باران مروراید...

خورشید...

با خورشید

آسوده حرف میزنم

چون یک فرشته ام... .

هنریک ایسبن/برداشت آزاد داریوش مهرجویی

اشباح را تماشا کنید... :)


سرم درد میکرد؛از دیشب تا حالا...سرم را به دیوار تکیه دادم و صدای موزیک را تا آخر زیاد کردم؛هندزفری ها توی گوشم میلرزیدند.هارد راک بود!شوخی که نبود!!!

عباس زود تر از همه آمد و بعد محمد.بعد سین الف...با سحر.از در که آمد داخل،جوری که محمد نبیند،برایش شکلک درآورد.گره ی ابروهایم باز شد و خنده ام گرفت.نه از شکلکی درآورده بود،از حالت صورتش...نشست رو به رویم.مثل همیشه.خاکستری روشن پوشیده بود.هنوز حالت مسخرگی توی صورتش بود.با همان حالت سرش را به دیوار تکیه داد و پرسید:خوبی؟! و خندید...

موزیک را قطع کردم و هندزفری ها را از گوش هایم بیرون آوردم.بدون آن که جوابی بدهم،به خندیدن ادامه دادم.به گمانم خودش فهمید! فقط من بودم که حرکاتش را وقتی محمد حرف میزد،نگاه میکردم و خوب میدانست که خوب میفهمم  نگاه های چپ چپ اش به محمد و شادی،چه معنی دارد!

سعی کردم نگاهش نکنم.سرم را پایین انداختم و سعی میکردم با وجود مغز مذاب شده ام،تمرکز کنم که ناگهان صدای بسته شدن پنجره،تلاشم را از هم پاشید.

سرم را بالا آوردم.با تعجب نگاهش کردم.نگاهم کرد و گفت:خیلی سر و صدا میومد!مگه نه؟!

راست می گفت!لبخند زدم و گفتم:ممنونم!

سرم درد میکرد؛گُر گرفته بودم؛دست هایم میلرزیدند؛نه حواسم جمع بود و نه تمرکز داشتم و بد تر از همه،هوا ابری بود...ابر های غلیظ...حوصله نداشتم باران بگیرد.

سین الف داشت از روی کتاب میخواند که صدای رعد و برق آمد.دو بار و سه بار...بلند تر و وحشی تر.

مغزم رسما از کار باز ایستاد.دیگر کنترل نداشتم روی فکر و حرف هایم.بلند فکر میکردم.گفتم:میشه بارون نگیره...؟!

سحر نگاهم کرد.گفتم:من از بارون بدم میاد!

سحر گفت:منم همین طور!

خوشحال شدم که به جز من،کس دیگری هم بود که از این پدیده ی وحشی و شلخته،بدش می آمد!حالا به هر دلیلی...!

باز رعد و برق زد و این بار صدای باران توی کانال کولر پیچید.

سین الف،نگاهش ترسیده بود از صدای رعد و برق و من،عصبانی شده بودم دیگر.زیر لب گفتم:what the fuck?!

همچنان ترسیده نگاهم میکرد...برای لحظه ای کوتاه،نگاهش کردم...همان طور عصبانی.حالتش جوری بود که مجبور شدم خودم را کنترل کنم؛نمیدانم چرا...شاید چون خاکستری پوشیده بود؛یا چون به من نگاه میکرد... . نفس عمیق کشیدم و باز با جان کندن،سعی کردم آرام بگیرم.

بی فایده بود!فقط از ظاهر به باطن رفتند.

دیگر مطمئن شده بودم که باران گرفته.

کلاس تمام شد.

میدانستم تنهایی از پس این حال و هوا بر نمی آیم.میدانستم که او از این حال و هوا چیزی نمیداند.توی راه پله ها،صدایش کردم...چند پله از من پایین تر بود.ایستاد.

بدون هیچ مقدمه ای گفتم:میتونیم با هم قدم بزنیم!

شالش از سرش سُر خورد.دو سه ثانیه سر تا پایم را نگاه کرد.نگاه هایش جوری است که آدم به خودش شک میکند.جوری است که میفهمی چه میگوید اما دست پاچه ات میکند.

آب دهانم را قورت دادم و از موهای بلوندش،نگاهم را برداشتم.قلبم میکوبید و سرم داغ بود. خودم به خودم نگاه کردم:هندزفری توی گوش هایم بود،در کیفم باز بود،پیراهنم تا روی بازوهایم عقب رفته بود... .حق داشت فحشم بدهد!

شالش را کشید روی سرش و فقط یک نفس عمیق کشید.من،صدایم را صاف کردم،پیراهن و تیشرتم را مرتب کردم،هندزفری ها را گذاشتم توی کیفم و پایین رفتم.

دستم را به طرفش دراز کردم و لبخند گرمی زدم.از همان خنده های شیطنت بارش تحویلم داد و گفت:فقط برای این که بفهمم چی توی سرت میگذره که اینقدر درگیری!

و بدون آن که دستم را بگیرد،جلو تر از من به راه افتاد.

هم قدم شدیم.باد...ابر...باران...برگ ها...

دست هایم در جیب هایم بود و نگاهم روی زمین.هیچ حرفی نمیزدم...ولی حس میکردم او منتظر بود تا چیزی بگویم.منتظر بود چیز هایی نشانش بدهم که تا به حال به آنها اعتنایی نکرده بود؛ولی هیچ نمیگفتم.حتی نگاهش هم نمی کردم.

باد،به دست و پای هر دویمان می پیچید.مو هایم را کاملا بهم ریخته بود.چهار راه دوم را که رد کردیم،ایستاد و مثل بچه ها که حوصله یشان سر رفته باشد،با اعتراض گفت:همین؟!

به روی خودم نیاوردم.ایستادم.سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم.قطره های درشت باران،لباسش را خیس کرده بود.به جای قطره ها نگاه کردم و گفتم:این همه!کافی نیست؟!

باز به اعتراض گفت:ولی تو هیچی نمیگی! شما ها همتون...

هنوز به جای قطره ها روی لباسش نگاه میکردم.حرفش را قطع کردم:آره...دیوونه ایم!خودم میدونم!برگ ها رو بشمر...بو بکش...شهر،بوی جنگل میده...جایی جز باغ وحش نیستیم!

گوشه ی شالش را توی دستم گرفتم.مو هایم پخش شده بودند توی صورتم.گفتم:تا میدون بیا...میخوام قهوه مهمونت کنم...و لطفا برگ ها رو بشمر!

همان طور که به راه افتادم گفتم:باید برات چتر بگیرم.من از بارون بدم میاد!به خاطر خیلی چیز ها! یه نگاه به ردّ بارون روی لباس هات بکن...

داشتم حرف میزدم که دست گذاشت روی شانه ام و مرا برگرداند.شوکه شدم...حرفم را خوردم...

کیفش را روی شانه اش انداخت و دست هایش را برد لا به لای مو هایم.نفسم بند آمد.موهایم را مرتب کرد و گفت:خودت هم مثل جنگلی ها شدی!حواسمو پرت نکن!میخوام برگ ها رو بشمرم...گفتی کجا میشه قهوه خورد؟!

پ.ن:تشکر نکن بابت رفتنت...برو این فداکاری قابل نداشت...!