تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

ادامه های یه دردِ پاییزی

يكشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۱۲ ب.ظ

چند بار صدایش کردم... لا به لای هذیان هایم...تب نداشتم،سردم بود ولی قطره های درشت عرق روی صورتم سر می خوردند.

صدایش کردم...چند بار...

قهوه ام ماسیده بود

موهایم از رطوبت فر شده بودند

نمی دانستم کجا را نگاه میکنم...فقط صدای چکه چکه های بارانِ وحشی روی شیشه ی کافه را می شنیدم

خودم را لعنت میکردم که چرا آوردمش اینجا...توی این هوا...!توی این باران...بارانِ احمق!

حس میکردم در حال مچاله شدنم...

انقباض دردآور عضلات گردنم شروع شد...بی انصاف ها!هنوز که پاییز نشده است!نکند پاییز هم باید از من رد بشود؟!

گردن و دست راستم خشک شدند از درد

شاید خواب میدیدم...شاید هیچ چیز آن جور که فکر میکنم نیست...

به دست هایش نگاه کردم؛حلقه...؟نمی دانم...اصلا چرا نشستی رو به روی من؟!

چند ساعت گذشته...؟چند ساعت؟!

باز زمان و مکان را گم کردم.

بلند شدم و رفتم؛جوری رفتم که انگار اصلا هیچ کس رو به رویم نبود.شاید صدایم کرده باشد...اما من نمی توانستم بشنوم.همیشه توی پاییز آنقدر عضلاتم منقبض می شوند که فلج می شوم.همه ی هوش و حواسم از کار می افتد.همچین مواقعی،باید کسی باشد که به من بفهماند زنده ام؛که صدایم کند؛نگاهم کند و بد تر از همه،برای خوب شدنم کمکم کند!

فقط میدانستم که دارم به سمت خانه می روم...

از شدت تنگی نفس،از چیزی شبیه به خواب،چشم هایم را باز کردم.شکل سقف آشنا بود...وای!همان بیمارستان همیشگی!باز مادرم خواست من را زنده نگه دارد!!!باز همان دکتر احمق! البته احتمالا کادر پزشکی هم توی دلشان گفتند:باز همان مردِ دیوانه!

درد و احساس خفگی داشتم...آخ لعنتی!هنوز هم احساس دارم!

مادرم روی صندلی های راهرو نشسته بود.پرستاری که داشت توی سِرُم من آمپولی را میریخت گفت:زنده ای؟!عجیبه!!!فشارت روی هفت بود!دستت هم که عفونت کرده.

دستم...؟!یادم آمد!زخم دست راستم را میگفت.یعنی هنوز خوب نشده بود؟!چند هفته میگذشت که بریده بودمش.

پرستار برایم یک پتو آورد و گفت:اینو می کِشَم روت؛لباس هات خیسِ خیس اند.

گفتم:ولی سردم نیست!

ابروهایش را توی هم کشید و گفت:تو واقعا زنده ای؟!زخم دستت عفونت داره ولی تب نداری حتی پانسمانش هم نکردی!اصلا چی شده دستت؟!زخمش مثل اینه که ارّه از روش رد شده.فشارت اینقدر پایین بود ولی سرپا بودی!لباس هات از بارون خیس شدند ولی سردت نیست!میدونی چقدر آرامبخش بهت دادیم تا خوابت ببره؟!حتی دیازپام هم اثر نکرد روی تو!من واقعا دیگه از تو می ترسم!!!

زدم زیر خنده!راست میگفت!این چه مدلی از زنده بودن بود دیگر؟!

گقتم:خوب نگاه کن!احتمالا پاییز داره از من بیرون میاد!خیس،سرد،تاریک،دردناک...نگاه کن!هیچ خبری از حس و حال عاشقانه هم نیست!حتم دارم همراه برگ ها،ریشه ی درخت ها هم خشک میشه...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی