بر اندامِ مرگ
به همین سادگی که نیست...به هر حال قرار است بمیرم...معنی اش این نیست که راه ساده ای انتخاب کردم؛معنی اش این است که راهی سخت و طولانی را با باری سنگین،میخواهم به انتها برسانم.اصلا باید مرگ هرکس دست خودش باشد حداقل مرگش...زندگی که دست خود آدم نیست...که پس فردا مادرت،کسی که به خواست خودش تو را به دنیا آورد،مقابلت نایستد و نگوید:تو همه چیزمو ازم گرفتی.
پس باید مرگ دست خودم باشد.پس باید بگذارم زندگی از دستم نفسی بِکِشد.پس باید بمیرم.
خوب بررسی کرده ام...بار ها تشنج کردم،بلند بلند هق هق کردم،روزها با هیچ کس حرف نزدم و...همه ی این ها هیچ تغییری در اوضاع به وجود نیاورد.
باید یک سری چیز ها را پنهان کنم...مثلا سیگار هایم را...باید در باغچه خاکشان کنم...نوشته هایم باید بسوزند...عکس هایم باید پاره شوند...کتاب هایم باید سرجایشان بمانند،باید در کتابخانه ام را قفل کنم...و در کمدم را...هیچ کس نباید دستش به لباس هایم برسد...و خودکار هایم...باید بشکنمشان...
آخ...!!!فداکاری بزرگی است!رفتاری با شکوه...از خودگذشتگی بزرگی است...حتی بزرگ تر از این که عاشق یک فاحشه بشوی...
- ۹۴/۰۷/۰۴