من
تفسیر
یا
تعریف
چهار کلمه ام:
دود
سیگار
قهوه ی تلخ
نوشابه ی مشکی
(نقطه)
- ۰ نظر
- ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۰
من
تفسیر
یا
تعریف
چهار کلمه ام:
دود
سیگار
قهوه ی تلخ
نوشابه ی مشکی
(نقطه)
میدونی شبی یک گرم کلونازپام با چهل تا نخ سیگارِ سناتور توی دو شب یعنی چی؟؟؟!!!
بذار متن آهنگ بنویسم:
این روح خسته هرشب جان کَندَنش غریزی است...لعنت به این خودآزار...سیگار پشت سیگار...
طی کنم بی خیالی چی رو توی این شبای بی خوابی...؟بعد از این "زپام" های دروغ،قرص های تشدید بی تابی...
ماندم با دل غمگین آن هم در تاوان تو...لب هایم دوختی...سوختم در پایان تو...
شرم بر آن دستی که ردش ماند بر تنم...آه از آن کوچه ها که بن بست بودنم...
فریااااد روز های من...اندوه و درد...رویایی تلخ از دیروز من...
خب گاهی هم بقیه ی نویسنده ها حرف های ما رو بهتر مینویسند!و بعضی ها بهتر می خونند...
تا چند ساعت دیگه می بینمت دیوانه جانم... :)
پ.ن:می خوام بهت بگم چقدر...
پ.ن2:زیر پاهام جهنمه...به من نگو بگیر بشین!
با دستِ سر بریده می نویسم:
منو به من متهم نکن.
اتهام چیزی است که پشتش هیچ چیز نیست.
پ.ن:تب+کابوس+هذیان+عفونت=سایکوز اسکیزویید.
در دل من همه کور اند و کر اند قاصدک!
که تو دروغی دروغ
که فریبی تو فریب.
حرفی از عقل بد اندیش به یک مست زند
باختم!آخر بازی،همگی دست زند
من شاعرم نفرین من خون و خطر دارد
هر مصرعم یک مار صد سر زیر سر دارد
شعری که شاعر کشت و تقدیم فلانی شد
معشوقه ای
که
مفت
و
مجانی
جهانی شد.
بدرود مرد مسرور من...بدرود رفیق دوست داشتنی و دلتنگم...صدایت را همیشه میبینم... :)
به تو تبریک میگویم به تسلای دلم.
-نمی ترسی؟
-از چی؟
-از این که من هیچ حسی ندارم.
-نه.حتی اگه هیچی رو هم حس نکنی،باز هم نمی ترسم.
-نه عشق،نه دلتنگی،نه حتی نفرت!
-نه حتی درد...؟
-فقط شونه هام.
-به خاطر وزن کابوس هاست.
-هوم... سیگار؟
-نه؛من فلفل میخورم.
-هه...!جالبه!تا حالا فکر کردی با فلفل کسی رو بُکشی؟!
-بله.خیلی بهش فکر میکنم.خیلی جذابه!کسی رو به حدی بهش فلفل بدی که نتونه سوزش رو تحمل کنه و بمیره.باید خیلی زجرآور باشه.
-اما...این طوری میتونی به حد کافی از دیدن روحش عذاب بکشی؟
-به حدی که سال ها بتونه توی رویاهام نفوذ کنه و نذاره به درستی تصمیم بگیرم؟
-مثلا...
-نمیدونم...ولی حس میکنم سال ها بعد وقتی روحش رو بغل میکنم،توی آغوشم تبدیل به شطّ خون میشه.انگار که یه کیسه خون انسانی رو در آغوش گرفته باشی...
-چرا باید معشوقه ی خودمون رو به قتل برسونیم؟
-توی یه فیلم شنیدم که میگفت:به محض این که عاشق کسی شدی اونو بُکُش!اینجوری تا ابد مال خودت می مونه.کُشتن معشوقه،قتل نیست.
-زمانی که مانع از رفتن معشوقه میشیم،چرا داریم این کار رو میکنیم...؟منظورم اینه که به خاطر خودمون میخواهیم حفظش کنیم یا به خاطر خودش نمی ذاریم که بره...؟
-نمیدونم.
-کدوم بد تره؟این که مثل هیولا زندگی کنی،یا این که مثل یه قهرمان بمیری...؟
-...
پ.ن:آهنگ شمال از رضا یزدانی را گوش کنید.فیلم جزیره ی شاتر مارتین اسکورسیزی را ببنید. :)
no love.no live.no lie.
اصلا مهم نیست چطوری،فقط فکر کن!
شاید از طبقه ی هفتم هشتم یه برج،شاید با غرق شدن توی استخر،شاید با چند تا تیغ،چند تا قرص،یا شاید توی اتوبان زیر یه اتوبوس قراضه که ترمز بریده
شاید حتی گوشه ی یه رینگ بوکس!آره این خیلی دراماتیک تره!
فقط فکر کن مُردم.همین.
اینجوری خفه میشی؟!بس می کنی؟!مشکل بر طرف میشه؟! دست از مُشت زدن بر می داری...؟
فقط کافیه فکر کنی مُردم.همین.
شاید برات جذاب باشه که فکر کنی توی آتش سوختم!باشه!به درک!همین فکر رو بکن!
هه...!حتی مهم نیست چه فکری می کنی...!
منو شکنجه کن چون عاشق شکستنم!
من چشمامو از حرف (ن) میدزدم
دارم مست می نویسم!
بغضامو می جوَم
یه آدم دیگه از این قبیله پیدا شده که بی چاک و دهن حرف میزد!
کجا بودی که من زندگی کردم این مُردن رو؟!
مونولوگ:اینک من به دردم از مردی که به من نزدیک و از من دور...پلیدی که مرا به ننگ نام خویش آلوده است.پلشتی چنان نا پاک و ننگ آور که او را از خوردن سوگند دریغ داشتند یا گذشتن از آتش...
موریانه ها خیلی وقته ساکتن
منو تحریک کن که صدای چکاچک شمشیر ها خیلی وسوسه انگیزن!
همه میدونن...وقتی ویروس ها از چشمام میریزن بیرون...
یه دنیا جای تو دلواپسم بود!
بغض کُشنده ی من! راه گلومو نزن!
جدایی برای ما کمه!
پ.ن:در من یک راز دیگر می میرد... .
آدم هایی که به تو می آموزند که چگونه در جنگ شمشیر به دست بگیری،قدرت این را هم دارند که مجابت کنند که چگونه شمشیرت را به زمین بیندازی
زیرا آنان به تو آموخته اند و آموختن،احترام را به همراه می آورد و تو ناگزیر به ادای احترام خواهی شد.
ادای احترام همیشه آرامشی را به همراه دارد که دلچسب است و به هر تلاطمی می ارزد.
مهم نیست حتی اگر در میدان جنگ خلع سلاحت کنند،تو بنا به شرف خودت،به آنان احترام خواهی گذاشت.
زمانی که از خانه دور میشوی،کسی پیدا خواهد شد که به تو بیاموزد چگونه به زندگی ای ادامه بدهی که دور است؛چنین کسی می تواند چنان به تو نزدیک شود که تو را از هر بهانه ای برای بازگشت،آزاد کند و به تو یاد بدهد،ضربه ای که تو را نکشته است،تو را قوی تر خواهد کرد.
و تو یاد خواهی گرفت که هرگز ضربه ای نزنی که کسی را زخمی کند؛باید ضربه ات آنقدر کاری باشد که کسی را بکُشد وگرنه تو باید یاد بگیری که چگونه مقابل شخصی بایستی که خودت او را زخمی کرده ای.
اگر کسی شرف را به تو آموخته باشد،میدانی که جنگیدن،از محافظت کردن مشرفانه تر است.
هرگز به کسی که به قصد مرگ می جنگد،زخمی را وارد نکن و به او نگو که مراقب باشد!
همچین اشخاصی اگر دست از جنگ بردارند همه ی آنچه دیگران از آنان محافظت می کنند،به بغما می رود؛
اما همیشه مراقب باش چه کسی شمشیر زدن را به تو می آموزد.
پ.ن:چیزی را که من به یاد نیاورم،تاریخ هم به یاد نخواهد آورد.