تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۶۲ مطلب با موضوع «قتل» ثبت شده است

تبِ اشعارِ تلخِ مصدق...

سرگیجه ی نا بهنگامِ پوچی   درد قلب از غمِ قهوه   گم شدن لا به لای دود به یک نخ،محدود...

طعنه ی سختِ:تو چقدر تلخی!  خنده به ناچار...

کنایه به:چقدر کتاب میخوانی!   معذرت میخواهم!به همین کار محکومم!

صدای اوجِ فریدون...غم تنهایی که اسیرم کرد...قدم هایی در خیابانِ تهوع...لکه ی ننگ ماه،بعد از...بعد از چه کسی؟!

تن در معرض انفجار است! زدم شکستم...


پی نوشت:هرگز کسی این گونه فجیع به کُشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام...(شاملو)

یک شهر

متغلق به دوران هیتلر

وسطش،موشک خورده     اطرافش،خانه های مخروب


یک گسل

کف دریا    با کوسه های گشنه به دورش


سیگاری نیم سوخته در پمپ بنزین


چهره ای از من ترسیم کنید...!


کلمات با طعم تهوع         صدای پارس سگ های بی صاحب

اصابت امواج به صخره های سخت


چیزی از من بگویید...!


گورستانِ نمورِ انتهای جاده    باتلاق های عمیق در دل جنگل

خاکستر های زیر هیزم ها


سراغی از من بگیرید...!


پ.ن:من همونم که یه روز میخواستم دریا بشم/میخواستم بزرگترین دریای دنیا بشم/آرزو داشتم برم تا به دریا برسم/شب رو آتیش بزنم تا به فردا برسم...حالا یه مرداب شدم،یه اسیر نیمه جون/یه طرف میرم به خاک،یه طرف به آسمون

ببین ! من از همه ی ماجرا خبر دارم

از آن خیانتِ بی ادعا خبر دارم

بدون حرف برو...واژه ها خطرناک اند

تمام رخت و لباس هایت درون آن ساک اند

بدون حرف برو...آن کلیدرا بگذار

بدون حرف،رجز 

تسلیت به من!کفتار!

ببین ! ببین من از همه ی ماجرا خبر دارم

دروغ پشت دروغ

به خدا خبر دارم

ببین تمام تنم مثل بید میلرزد

لبم که اسم تو را سر برید،میلرزد

حوالی نفسم،انتقام زندانی است

و حکم تبرئه اش،یک هوا ی طوفانی است

ببین...من از همه ی ماجرا خبر دارم

از آن دروغ به شب مبتلا خبر دارم

چرا دروغ به من؟!من که عاشقت بودم...

حریصِ دفترِ ثبتِ دقایقت بودم...

اگر که ثانیه یخ بسته بود،می گفتی...

به درزِ فاجعه،نخ بسته بود،می گفتی...

منی که لهجه افکار صامت ات بودم

برای حرف زدن پای ثابت ات بودم...

بدون حرف برو...بحث ما،خودآزاری است

تمام شد به خدا...این،غرورِ کفتاری است...!

بدون حرف برو... واژها خطرناک اند

پر از دروغ و سراب و گاه،غمناک اند...


صدا و کلمات اندیشه

دنباله ی هیچ بودنی،ماندن نیست...

بعد از تو،من این فاجعه را فهمیدم!

فهمیدم

آدم هایی که از رابطه های طولانی بیرون می آیند،آدم های خطرناکی اند

چون می فهمند

می شود خیلی چیز ها را از دست داد و زنده ماند...

گاهی...گاهی برای کسی که همه چیزش را از دست داه

اتفاق می افتد که خودش را هم از دست بدهد...


پ.ن:ژاون بخوانید...و در یک عصر سه شنبه،گم و گور شوید!!!


شک دارم

به خلق باکره ی مریم

به ساییدگی جای پای ابراهیم

به پیراهنی که عیسی در آن دست بُرد

به تاریکی چاه یوسف

و به مکر برادرانش...

یگانگی

اعجاز

شک دارم...

در زمانی که گشنگی،یقین آور است

و تنهایی

و اندوه و بیگانگی...

من مشکوکم...به هیچ،که تمامی معنا ها را بلعیده...

من به نجات یافتن نیز مشکوکم

که اینچنین در مخمصه،سخت گرفتارم...

من به دروغ ها هم شک دارم...که خود،دروغی بزرگتر اند!

و مومنم به ترس...به رخوتِ سختِ چشم هایم...به سوتفاهمات...

من... بی دریغ مشکوکم...

یک روز - احتمالا جمعه - بعد از یک خوابِ رخوتناکِ بعد از ظهر ، سیانوری که از کسری گرفتم،بالاخره عمل میکند... . یک روز که پدرم بیشتر از همیشه پارس کرده و مادرم هم بیشتر از قبل من را تحقیر کرده ... . و خودم...خودم را بیشتر از همیشه از دیدن و بودن و رفتن تو سرزنش کرده ام...و در کابوس هایم،واقعی تر از همیشه لمست کرده ام...آن روز،بیشتر از همیشه شکلِ جدا شدن از تو را دارم...حجمِ خاطرات،سنگین تر از همیشه شده است

فاصله ی بیشتری از روز های خوب گرفته ام،انگار که هیچ روزی خوب نبوده...وحشی تر از همیشه میشوم...

سیانور عمل میکند بالاخره...

این رفتار از انتظار،با شکوه تر است...! دیگر هیچ کس جلویم را نخواهد گرفت؛بلکه عجله هم دارند.

مرگ من شاید مرگ آتش ها باشد...و پس از آن،بهار هم بی اردیبهشت شود... .

کاش می شد به کاغذ ها و خودکار هایم هم سیانور بدهم؛آخر به خودم اعتماد ندارم!ممکن است تکه ای از من لا به لای آن ها مانده باشد و از سیلی های خودکار به کاغذ،دوباره نطفه ببندم

اما به تنهایی از پس همه چیز بر نمی آیم؛دیوار های اتاقم...تختم...لباس هایم...موزیک هایم...حتی جسدم!هر کدام که بماند و نمیرد،من را باز می آفریند...

بهتر است برایشان بنویسم:اشیا عزیز تر از جانم! شما آدم نیستید و این،موهبت بزرگیست...!پس به چرکِ دنیا آلوده نشوید و خیانت نکنید...مثل همان لحظه که کسی نطفه میندد و شما در تاریکی هستید،پس از من آنچنان در تاریکی بمانید که کسی پی من نباشد.با سپاس...!

سیانور عمل میکند بالاخره.


پ.ن:چیزی مرا به قسمت بودن نمی برد/از واژه ی دو وجهی "تکرار" خسته ام

      اینک زمان دفن زمین در هراس توست/از دست های بی حس و بی کار خسته ام

      قصد اقامتی ابدی دارد این غروب.../از شهر بی طلوعِ تبهکار خسته ام

      من در رکاب مرگ به آغاز می روم/از این چرندیات پر آزار خسته ام

      من بی رمق ترین نفسِ این حوالی ام/از بودنِ مکررِ بر دار خسته ام

      من با عبور ثانیه ها خرد می شوم/از حمل این جنازه ی هوشیار خسته ام

ظریف و نقره ای...

.

.

.

هر چیزی میتواند ظریف و نقره ای باشد؛از ماه گرفته تا تیغ خنجر!!!

حیف از آن خاکی که جسد تو را می پوشاند

حیف از آن کرم هایی که به جان پیکر لاجانت می افتند

شرم بر آن کفنی که به تو می پیچد

شرم بر لباس هایت که بر تنت اند

تو...باید در منجلاب همان تن هایی که به تخت کشیدیشان،به گند کشیده شوی...


دوست>رفیق>همراه>معشوق >همخواب>خائن >و ... (پاسخ آن جای خالی)

.

واسه من دیگه مهم نیست کی کجای قصه جاشه

چه کسی بدون دعوت پاش تو این ترانه واشه

دیگه یا زنگیِ زنگی یا که نه رومیِ رومی

خسته ام از این تعادل این تعادل عمومی!!!

من یه عمریه نشستم به هوای یه نشونه

با یه مشت فکری که انگار دو هزار سالشونه

یه نشونه یا یه آدرس که به سمت تو نباشه

کوه خاطرات با تو یه دفعه از هم بپاشه

فاجعه خیلی عمیقه قلب تحت کنترل نیست

من دیگه اسمی ندارم تو بهم می گی آنارشیست!!!

song:Private song

singer:REZA YAZDANI

lyric by:ANDISHE FOULADVAND

album:Forgot Hours