تبِ اشعارِ تلخِ مصدق...
سرگیجه ی نا بهنگامِ پوچی درد قلب از غمِ قهوه گم شدن لا به لای دود به یک نخ،محدود...
طعنه ی سختِ:تو چقدر تلخی! خنده به ناچار...
کنایه به:چقدر کتاب میخوانی! معذرت میخواهم!به همین کار محکومم!
صدای اوجِ فریدون...غم تنهایی که اسیرم کرد...قدم هایی در خیابانِ تهوع...لکه ی ننگ ماه،بعد از...بعد از چه کسی؟!
تن در معرض انفجار است! زدم شکستم...
پی نوشت:هرگز کسی این گونه فجیع به کُشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام...(شاملو)
- ۲ نظر
- ۲۹ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۴