تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۹۰ مطلب با موضوع «تراژدی» ثبت شده است

بعد از آن همه گره هایی که همیشه ابروهایم دارند...آن همه اخم هایم...

بعد از آن همه فنجان های نسکافه که نگاهم از موهایت نوشید...

بعد از فقط نگاه هایم...نگاه هایم...نگاه هایم...

بعد از آن که آخرش لباس قرمزت خون خودش را ریخت به دلم...

بعد از چهل دهه...

در آغوش گرفتی ام.با موهایت که کمی روشن تر شده بودند...

                                                                              امضا:برای تو که نامت عاشقانه است گل من.


پ.ن:گل من گاهی مغرور بود...اما ماندنی بود؛این ماندنش بود که او را گل من کرده بود(از متن شاهزاده کوچولو)


یک مَرد اردیبهشتی دارد آنقدر سیگار می کشد تا بسوزد لب هایش که خورد به لبی بی شرف...

کاش ماه از آفریده های جهان حذف می شد...به چه درد می خورد آن جنونِ کاملش و این نقره ای رنگ بودنش که از خورشید می دزدد؟!

فقط دود شدن...این مهم است!شهریورم را دود میکنم و میدانم سر پاییز هم به توافق نمی رسیم.

من به خودم متهم نمی شوم.

همه ی آدم ها خطرناک اند ولی وقتی خطرشان اخطار دهنده میشود که هرکس بفهمد خودش چه خطراتی دارد...!

یک مَرد اردیبهشتی سوخته که زیر خاکسترش...بهتر است آتشی نباشد!

(خودت...خودت همونی که تو تنهاییت پُره!)

آخ از دخترانی که جلوی آیینه خط چشم می کِشند و آه از مردانی که پشت پنجره سیگار می کِشند...!


*ثور نماد ماه اردیبهشت است.

نیستی.

این طولانی ترین داستان جهان است.

پیش نوشت:از خانه که می آیی

یک دستمال سفید اشعار فروغ و یک پاکت سیگار هم بیاور...احتمال گریستن ما بسیار است!

میتوانی تصور کنی...؟مثل توی کارتن ها،مثل دنیای فانتزی،انمیشن هایی که یکی از شخصیت هایشان می رود در میدان اصلی شهر می ایستد،با یک بارانی زرد و چکمه های سرخ و یک چتر سیاه...باران شروع به باریدن می کند و آن شخصیت را مثل جوهر که در آب حل می شود،می شوید و جوهره اش پخش خیابان می شود...

اینگونه ام...

ولی تو فقط چترم را می بینی که سیاه است...و گمان می بری که واقعا باران است که می بارد!نه جانم...خودم(ترجیحا)گریه می کنم تا شسته شوم...تو...تو فرق باران و اشک هایم را نخواهی فهمید!

گرگ و میش است...تنها هستم...نه منتظر و نه صبور...نخوابیدم و کابوس هم ندیدم...سه روز است...

از همان روزی که سفیدی چشم هایم از شدت گریه کبود شدند...جان دادم...

عادلانه بود!تاریک به دنیا آمدم و تنها از دنیا رفتم...اگر غیر از این بود باید تعجب میکردم یا دردم می گرفت!نه حالا که نه درد دارم نه بغض!

مرا ببخشید که هنوز از من گریه ای میبنید...میدانم با مردن تضاد دارد و می دانم من آدم متضادی نیستم اما،آدمی هستم که گلویش را گرفته اند و خفه اش کردند؛حالا یک خنجر به گلویش می زنند و خون می پاشد بیرون...همان اشک هایم...

صدای گنجشک ها هم بلند شد...تو فقط سیاهی چتر را میبینی...و خیال باران را...

یک بار مادرم گفت:خوشحال باش که هیچ وقت نزدیکش نشدی...تو تحمل بزرگی و جدیت او را نداشتی!

دلم خوش نشد اما راست می گفت...تو هم تحمل نداشتی...

بیهوده می گویند رفتنت تکه ای از زندگی را می برد!رفتم...بهتر بگویم:نرفته کسی بود که زندگی را رام کند رفتنم قطعا آتش بس است!

راستی...می توانی تا ابد گورستانی را در سینه ات حمل کنی؟!

باید او را ببینم و به او بگویم:هر چند همچنان نفرت بیش از حدی از تو دارم و چاقویم همیشه برایت تیز است اما...بیا بیگانه!هر دو با یک لب کُشته شدیم... و او آنقدر می فهمد که بگوید:ولی تویی که مُردی!نه من نه او...!

پ.ن:تاریخ انقضا:سه یک ممیز چهار...و سیزده ای که نحس است!

اما او فریفته ی خیانت بود،نه وفا.کلمه ی وفا پدرش را به یاد او می انداخت.پس از گرفتن دیپلم،در حالی که احساس تسلی خاطر می کرد که سرانجام می تواند به خانواده اش خیانت کند.

از زمان کودکی،پدر و معلم مدرسه برای ما تکرار می کنند که خیانت نفرت انگیز ترین چیزی است که می توان تصور کرد.اما خیانت کردن چیست؟خیانت کردن از صف خارج شدن است.خیانت از صف خارج شدن و به سوی نا معلوم رفتن است.او هیچ چیز را زیبا تر از به سوی نامعلوم رفتن نمیداند.

اما اگر به شخصی خیانت شود که به خاطر او به شخص دیگری خیانت شده است،بدین معنا نیست که با آن شخص دیگر از در آشتی درآید.زندگی این هنرمند مطلقه با زندگی والدین خیانت دیده اش شباهتی نداشت.نخستین خیانت جبران ناپذیر است،و از طریق واکنش زنجیره ای،خیانت های دیگری را بر می انگیزد که هر کدام آن ها،ما را بیش از پیش از خیانت پیشین دور می کنند.

از همان روزی که به پدرش خیانت کرد،زندگی در برابر او چون راهی طولانی در مسیر خیانت باز شد و همواره هر خیانت تازه-مانند یک گناه یا یک پیروزی-او را مجذوب می کرد.او نمی خواهد در صف بماند و در آن هم نخواهد ماند!به همین دلیل است که از بی انصافی خویش تکان خورده است.این پریشانی برایش چندان نامطبوع نیست،بر عکس احساس می کند که به یک پیروزی دست یافته است و شخصی نامرئی برای او دست می زند.

اما به زودی سرمستی جای خود را به اضطراب داد.بالاخره می بایست یک روز خیانت را کنار گذاشت!می بایست یک بار برای همیشه در این راه متوقف شد.

پیش نوشت:این متن تلفیقی است.
می روم
بغض خواهی کرد
اشک ها خواهی ریخت
غصه ها خواهی خورد
نفرینم خواهی کرد
دوست ترم خواهی داشت
یک شب فراموشم می کنی
فردایش به یادت خواهم آمد
عاشق تر خواهی شد
امید خواهی داشت
چشم به راه خواهی بود
و یک روز
یک روز خیلی بد
رفتنم را،برای همیشه،باور خواهی کرد
نا امید خواهی شد
و من برایت چیزی خواهم شد
مثل یک خاطره ی دور
تلخ و شیرین ولی دور...خیلی دور...
و من در تمام این مدت
غصه ها خواهم خورد
اشک ها خواهم ریخت
خودم را نفرین خواهم کرد
تمام لحظه ها به یادت خواهم بود و امید خواهم داشت به پایداری عشق
و رفتن را چیزی جز عاشق ماندن نخواهم دانست
نخواهی فهمید
درکم نخواهی کرد
صحبت از عاشق بودن نیست...صحبت از عاشق ماندن است
و از تمام آرزو ها
دردناک ترینش
نخواستن تو در نداشتن توست
و کاش
گریزی بود از عمق وحشت آور این درد
که در تخیل عشق
رسیدن چه بروز محالی دارد
و در سلوک عشق
چه ناعادلانه است
بودن...
... و غریبانه بودن
و چه غم انگیز
شهوت بی امان انگشتان من
برای نوازش تلخی دستان تو
عادت نیست از این فاصله ها برای تو نوشتن...اجبار است.
اعترافش هم وحشتناک است
ولی همین تاریکی
همین سکوت محض
این درد
 تو را به من...
آدم ها با حضور های کم رنگشان
با بودن هایی که به بدترین وجه ممکن
با منطقی که من نمی فهمم
با احساسی که آنها نمی فهمند
واقعه ی نبودن تو را یادآوری می کنند
بعد از تو،هیچ چیز آدم ها
جز لحظه ی وداعشان
برای من شور آفرین نیست.
اگر کسی مرا خواست بگویید:رفته باران ها را تماشا کند
و اگر اصرار کرد بگویید:برای دیدن طوفان ها رفته است
و اگر باز هم سماجت کرد بگویید:رفته است تا دیگر بازنگردد.
پی نوشت:هرگز بخشیده نخواهی شد.رفتنت عشق نبود.دل شکستی و نفرین شدی.وسعت چند برابر تنهایی ام،هرگز تو را نخواهد بخشید.

باید حرفت را قبول میکردم...خرداد منافق بود اما به تو که شک نداشتم؛مریض شده بودم...تو نمیفهمیدی و حق داشتی.

باید حرفت را قبول میکردم...خرداد سه سال پیش.همان موقع.

باید حرفت را قبول میکردم

به احترام موهای بلند و سیاهت،خنده های دردآورت،آن همه شعر که برایت نوشتم و ناجوانمردانه به دست دیگری رسید و آنگونه که تو،مشرفانه و بی زخم و بی مرگ از کنارم محو شدی(آنگونه حتی جای بوسه ات نماند)...

باید قبول می کردم آنگونه که تو گفتی:((بعضی ها فقط از دور آدم اند.))

نکند مُرده باشی؟!نه...فقط نیستی...فقط تو بودی که بی زخم و بی مرگ رفتی...فقط تو بودی که رفتنت عشق بود.

نمیخوانی...نخواندی اما برایت می نویسم:دیشب خوابت را دیدم.کابوس نبود اما شانه هایم باز از وزنش درد گرفتند... .من به همه میگویم خواب بدی بود! اما ویروسِ عاشقانه ام!فقط خودم میدانم که بالاخره بعد از سه سال،چه اتفاقی در خواب دیشب افتاد...

پ.ن:ببین میگویم هیچ چیز هیچ ربطی به تابستان ندارد.ببین بعد از هشت تیرِ مداوم چگونه صدا و تصویرت بود.ببین باز همه چیز بود اما آن همه چیز،"تو" نبود.

لبخندت...ماهرانه و مستانه بود هنگامی که هدیه ات را به دستت دادم و گفتم:مطمئنم باز هم در جایی از جهان،روی صندلی ای رو به رویت خواهم نشست...

آدمی را که تو به خودش باز گردانی،هرگز از خویشتن خویش بیرون نخواهد رفت.

مطمئن باش جانم...

آنچنان که تو چون صاعقه ای در لحظه،کسی را روشن میکنی تا نور بتاباند...

و طعم دست هایت...مو هایت...نور موهایت!

و از همه پنهان تر... :خاکستری هایت...

تو همان لحظه ای هستی که در بطن تاریکی،شهابی می جهد و باید آرزویی کرد...

من کمتر از آنم که به تنهایی همه ی آرزوهایی را بکنم که با دیدن تو در دل ها نطفه می بندد...جهانی تو را ستایش کنند،کم است...!

مرا ببخش...ببخشم که بندی بر گردن دارم...ببخش که وفاداری ام،دلخورت کرده...

جانم...بعضی آدم ها ماندنی اند...اما بر گِرد عدد دو(2)تویی که می چرخی و پای تو در میان بوده و هست و آنچنان که لبخند زدی،خواهد بود...

تجربه ی آزادی با تو باید طعم دلچسبی داشته باشد!

تلخ...مثل آرامش تراژدی ها...

مرا ببخش...که هرگز نخواهم فهمید رنگ چشمانت چه بود...

انگار چشم هایت را نباید دید...شاید آن لحظه دست از آرزو کردن کشید و کاری جز نگاه کردنت کرد...

بگذار در این مدار دو ها برای خودت آرزویی کنم:آرامشت نورانی و آرام تر...

به خاک تو شراب زدند

به خاک من

خون!

تو را می نوشند

من

خورده می شوم

از تو مست می شوند

از من

می میرند.

خداوندا
مرا ببخش به خاطر گناهی که پیش از متولد شدن مرتکب شدم!

و تو به تقاص آن

مرا انسان آفریدی...

و من محروم ماندم از تکه ای آهن شدن

که کلید شده است در دستانش...

من را منع کردی از پارچه بودن برای شال سرش...

بیرون راندی مرا از بهشت شیشه ای پنجره ی اتاقش...

حبسم کرده ای در جسم خودم

با حسرت آزادی در لا به لای گره ی موهایش...

خداوندا...مرا ببخش و رها کن از هبوط به زندگی...

من سخت عذاب می کشم از این انسانی که آفریدی

تا فقط بنشیند در کنارش!