بعد از چیزی با ماهیت تو
چه کسی
چقدر قدرتمند
باید در زندگی ام پا بگذارد که بتواند آنقدر خوشبختم کند که بتوانم تمام بدبختی تو را داشتن را از خودم بگیرم...؟
پ.ن:بعد از تو لای زخم هایم استخوان کردم...
- ۰ نظر
- ۳۰ آبان ۹۴ ، ۰۰:۰۲
بعد از چیزی با ماهیت تو
چه کسی
چقدر قدرتمند
باید در زندگی ام پا بگذارد که بتواند آنقدر خوشبختم کند که بتوانم تمام بدبختی تو را داشتن را از خودم بگیرم...؟
پ.ن:بعد از تو لای زخم هایم استخوان کردم...
تهران تویی که آوار منم
فرو ریخته ی بم وار منم
سیل برده مرا که تهران تویی
تهران که تویی
آوار منم
بعد از طوفان های بعد از ظهر،قرار من با شاهین...
باید به کافه پناه میبردم
باید دود های ناشی از انفجار توی سینه ام را،سیگار میکشیدم؛باید سناتور ها را میسوزاندم.
ولی...ولی با شاهین،شجاعت بزرگی کردم...فهمیدم گورستان توی سینه ام چقدر عمق دارد...نشستم سر میز...همان میز...جای یک...جای کسی...نمی دانم بنویسم چه کسی...
خاکستر های سیگار را و ته مانده ی غلیظ قهوه را بر گور میریختم...لا به لای دود ها،دیگر کسی نبود...رو به رویم شاهین بود و دلگرمی هایش به من و خنده های دردناکش...معرفت است که توی وجوش است و از اهل قبور نیست...
گفت شعر بخوان...قیصر امین پور خواندم:
"درد
نام دیگر من است...چگونه خودم را صدا بزنم...؟"
به دستبندم،جغد و تبر و فانوس و درخت آویزان است...قصه ی مردی که فانوس برداشت و درختش را قطع کرد...
آدم هایی که از مرگ برمیگردند،جور دیگری به زندگی نگاه میکنند...برای همین انگار ها نه انگار میشوند...و سیگار پشت سیگار...
باید متن کامل این شعر باشد:
خمیازه های کشدار،سیگار پشت سیگار
شب،گوشه ای به ناچار...سیگار پشت سیگار
این روح خسته هرشب،جان کندنش غریزیست
لعنت به این خودآزار...سیگار پشت سیگار
پای چپ جهان را با اره ای بریدند
چپ پاچه های شلوار،سیگار پشت سیگار
در انجماد یک تخت،این لاشه منفجر شد...
پاشیده شد به دیوار،سیگار پشت سیگار
بر سنگ فرش کوچه خوابیده بی سرانجام
این مرده ی کفن خوار،سیگار پشت سیگار
صد صندلی در این ختم ، بی سرنشین کبود اند
مردی تکیده،بیزار،سیگار پشت سیگار
تصعید لاله ی گوش با جیغ های رنگی
شک و شروع انکار...سیگار پشت سیگار
مُردم از این رهایی...مُردم از این رهایی در کوچه های بن بست
انگار ها نه انگار...سیگار پشت سیگار...
این پنج پنجه امشب،همخوابگان خاک اند
بدرود دست و خودکار...سیگار پشت سیگار
صد لنز بی ترحم در چشم شهر جوشید
این شاعران بی کار...سیگار پشت سیگار
در لا به لای هر متن این صحنه تا ابد هست:
مردی به حال اقرار...سیگار پشت سیگار
اسطوره های خائن در لا به لای تاریخ
خواب اند عین کفتار،سیگار پشت سیگار
عکس تو بود و قصه...قاب تو بود و انکار
کوبیدمش به دیوار...سیگار پشت سیگار
مبهوت رد دودم...این شِکوه ها قدیمی است
تسلیم اصل تکرار...سیگار پشت سیگار
کنسرو شعر سیگار تاریخ انقضا خورد:
سه...یک ممیز چهار...سیگار پشت سیگار...
خودکار من قدیمی است،گاهی نمی نویسد
یک مارک بی خریدار،سیگار پشت سیگار
پ.ن:سه نقطه ها را خوب بخوانید...
لعنت به همه ی شما
که
بلایی به سرم آوردید که تولد یک آسمون مهتابی رو فراموش کنم...
اون هم من!
من!
من تولد مهتابم رو فراموش کردم...
لعنتی ها...
همه ی مرد ها خوشحالت میکنند
اما اگر زمانی این شعر را خواندی
به مردی فکر کن که آن را نوشته
او
به خاطر تو
از دنیا
متنفر شد...
توی راه پله های طبقه ی اول دانشگاه بودم که بهت پیام دادم:(من هر کاری هم بکنم نمیتونم جلوی ارتباطات احساسیمو بگیرم؛من حتی با اشیا هم ارتباط برقرار میکنم.)
تو چند روز قبلش ازم خواسته بودی دیگه چیزی در مورد تو احساس نکنم؛چون همش درسته و این وحشتناک و تلخه... . پاییز بود...همین موقع ها... .
ادامه ی پیامم نوشتم:(ازم نخواه چیزی رو احساس نکنم.دست خودم نیست.)
از خودم خنده ام میگیره!من،درست مثل زن ها،احمقانه،هنوز انگار عاشقت موندم...من! و تو بر خلاف تمام ویژگی های زنانه ای که داشتی-همون چیزایی که منو عاشقت کرد-خیلی مردونه رفتی...یا ترکم کردی؛خب خیلی هم عجیب نیست این که بر عکس باشه!چون من و تو ممنوع ترین حالت ممکن رو داشتیم...
دیگه احساس هایی که به تو مربوط اند و بی اجازه به سراغم میان رو "حماقت"ِ خودم تعبیر میکنم نه احساس.
حتی به طور دقیق نمیدونم چرا دارم برای تو چیزی مینویسم...حالتی توام با دلتنگی و خشم و نفرت و شاید عشق!
شاید چون استاد خاکستری پوش به من گفت:(اگه نمیذاره حرف بزنی،براش بنویس...بنویس که آزارت داده و هرگز بخشیده نمیشه)
ولی من هیچ وقت ننوشتم...ننوشتم تا استاد هم رفت...و رفتنش آنقدر اثر گذار بود که امروز استاد دیگری،که خوب با دیوانگی های من برای آن خاکستری پوش آشنا بود،به محض دیدنم گفت:(با رفتن استاد،تو مثل یتیم ها شدی اینجا...!)
شاید هم به خاطر این که امروز یک نویسنده،که من چندان اعتباری برایش قائل نیستم،گفت:(همه ی نویسنده ها آدم های مورد داری اند!)
اینو در جواب به کسی گفت که پرسید:(چرا فلان نویسنده،خودکشی کرد؟!)
نویسنده واسه ادامه ی حرفش گفت:(در ضمن،آدمی که هیچ حقی نداره،آدم خطرناکیه...)
من مطمئنم که احساس هام همیشه راست و درست از آب درمیان،ولی در مورد تو دیگه باید همه چیز با عنوان"حماقت"تعبیر بشه؛چون احساس کردن در مورد یه کوه،چه کوه یخ چه کوه سنگ،بی معنیه...تو هم که خوب بلدی کوه باشی!
از دلتنگی خبری نیست حتی از این که حس کنی اشتباه بوده
امروز،خیلی خوب فهمیدم که دنیا،طول زیادی داره...اما عرض کمی داره...
فهمیدم به جز تو،خیلی زن های دیگه هم هستند که عاشق رگ های سبز و برجسته ی روی دست مرد ها میشن و دلشون برای لمس و شمردن اون رگ ها،ضعف میره...کاش همچین چیزی نمیفهمیدم...اینجوری تفاوت های تو با دیگران کم کم از بین میره و این تلخیِ عذاب آوریه که من یه روز،بفهمم "تو" هم مثل بقیه بودی و حتی اون عشق هم،حماقت بود...
بهاره،هفت تا داستان نوشت تا ثابت کنه این زن ها هستند که ترک معشوق براشون سخته؛ولی من...غریبانه حس میکنم نمیشه تو رو ترک کرد...به قول بهاره که خودش نوشته:(حتی اگه هفت تا کشور از این جا و تو خاطره هات دور بشم،با پوستِ خودم نمیتونم هیچ کاری بکنم!پوستی که یه روز تو روی اون دست کشیدی...)
پ.ن:همچنان قرار نیست زنده بمانم.
تابستان خود را چگونه گذراندید؟!
" به نام خدا
بی او . "
ساعت ها رو به عقب برگردون اگه فرصتی هنوز هم مونده
بگو تو گذشته چی میبینی که از آینده تو رو ترسونده...؟
ساعت ها رو به عقب برگردون اون همه خاطره رو پیدا کن
پشت این همه شب تکراری،یه جهان تازه روی من واکن
قرص ها کم میشن،ساعتا خوابن...خود نویس از تو گریه میسازه
خنده ات رو بردی،آینه تب کرده،راه رو برگردون،در هنوز بازه...
میگی میاد اونی که رفت از پس روز های سیاه
ساعت بیست و پنج شب/روز سی و دوم ماه...
***پی نوشت:سه گانه ی ساعت های رضا یزدانی را گوش کنید.
از ظهر نیمه ابری...
صبح امروز،آخرین قسمت بود...نه این که آخرِ آخر،اما فکر کنم که تمام شده،بهتر است!
ظهر،آخرین باری بود که آن مسیر را باهم بر میگشتیم؛
قبل از این که به ترمینال برسیم ابر بود.او،خوشحال بود و منتظر باران بود اما من میدانستم که این ابر ها،ابر های بی رمقِ شهریور اند و بارانی ندارند؛فقط به برخی آدم ها که خیال میکنند پاییز،معجزه ی قرن است،احتمالِ آمدن پاییز را خبر می دهند.به ترمینال که رسیدیم،دوباره آفتاب رو شد.
سعی میکردم هیچ احساسی نداشته باشم.نسبت به هیچ چیز.حتی به این که داشت می رفت به شهر تا ابد دودی...و این که راه،مه آلود تر خواهد شد.
لا به لای صدای مزخرف اتوبوس ها،روی صندلی های سبزِ ترمینال نشستیم.این هم برای آخرین بار... .
پرسید:چه خبر؟! گفتم:هیچی. و باز سعی میکردم هیچ حسی نداشته باشم.(مگر میشد؟!)باید صبر میکردم تا خودش سر حرف را باز کند.
چیز هایی گفت... و حرف هایش رسید به اینجا که دیگر هیچ کدام از دوست هایش با او حرف نمی زنند. توی دلم زدم زیر خنده! حرف هایش به جایی رسید که گفت من و نوشته هایم دارد دوستش را از او میگیرد.دوست چند ساله اش را.
من،دو سه سالی بود که می شناختمشان؛ولی در همین دو سه سال "شناختمشان" ! بماند که طبق معمول،هیچ کس باورم نکرد... .
سوار شدیم.نشست طرف پنجره.من،سعی میکردم چیزی را از این آخرین ها،به خاطر نسپارم.
لبخندی خاکستری زدم و دستِ دوستِ چند ساله اش را رو کردم.حرف هایی زدم که ناشی از "شناخت"بود و این بار بود که باور کرد به نظرم!
مثل یک گل که بندازی اش در آتش،چهره اش همانطور توی هم رفت.
لبخندم خاکستری تر شد و دست روی گونه ی چپش کشیدم و گفتم:می بینی فرشته کوچولو؟!
با حرص دستم را پس زد و گفت:چقدر من ساده ام!کاش منم مثل اونا بودم!کاش منم اینقدر قضاوت کرده بودم!میدونی اصلا چیه؟! برای خودم متاسفم که اینجوری رفتار کردم باهاشون! واقعا افسوس میخورم!
فقط خندیدم.تلخ و خاکستری.
گفت:خودمو از همشون میگیرم!
من باید زود تر پیاده می شدم.باز توی دلم گفتم:آره فرشته کوچولوی احمق!این مجازات بدیه برای دوست های چند ساله ات...
با این که سعی میکردم حسی نداشته باشم و چیزی را به خاطر نسپارم،محکم تر از همیشه دستش را فشردم و پیاده شدم.
به هر حال،آخرین بار بود دیگر...دیگر آخرین بار بود...
...تا عصر کاملا ابری
توی سرم به این فکر میکردم که از من پرسید چرا به آنجا می روم؛قرار بود طبق برنامه ای پیش بروم اما حالا همه چیز از بین رفته بود.تنها جوابی که داشتم این بود که راهی است نا آشنا و پر از ابهام که هیچ کس پا در این راه نگذاشته بود...شاید اتفاقی رخ بدهد که من را از زیر صفر،کمی بالا بکشد...شاید!
در آموزشگاه هم مدام دنبال جواب بهتری بودم...حسی که داشتم این بود که از بس که سخت بود،مغزم را ارضا میکرد و از حالات خاکستری ام کمی جدایم میکرد!
دو نفر رو به رویم مینشینند...از آن آدم هایی اند که من را مجبور می کنند در آن اعماقی از وجودم سر بکشم که احساسات عجیب و غریبم آنجا هستند!یکیشان لهجه ی فرانسوی دارد و حرف زدنش طوری است که باید با چشم هایم گوش بدهم که چه میگوید! سر ساعت پنج می رود...
از آموزشگاه بیرون که آمدم آسمان کاملا ابری بود.همانطور که به حرف زدن و صدای مرموز او فکر میکردم و با تمام وجود آرزو میکردم باران نگیرد،به ایستگاه اتوبوس رسیدم.ایستگاه رو به روی آتلیه است.
هوای خنک را نفس کشیدم.در هوای ابری، نگاهم را دوختم به آتلیه.اینجا را دوست داشتم انگار...یا شاید فکر میکردم...به هر حال جایی بود که من آخرین روز های زندگی بی اشتباهم را در آن سپری کردم و بعد از آن،روز های سینوسی زندگی پر از غلطم شروع شد.درست یک روز بعد از آن که از آتلیه رفتم.
دلم آن روز ها را می خواست...دلم شیما را میخواست...شیمای هفتادی!چقدر سعی کرد تکان دادن عصبی پای چپم را از سرم بیندازد...!دلم نیلوفر را میخواست که مدام برایم نقشه می کشید که خودم را بزنم به دیوانگی!
نگاه میکردم و فکر میکردم کاش هیچ وقت پا در آن جهنم بیست و دویی نگذاشته بودم و همین جا می ماندم و با هم مسخره بازی در می آوردیم!!!
ولی حالا هیچ کدام از بچه های آتلیه هم دیگر اینجا نیستند...نه شیما نه نیلوفر نه سمیرا...
با بی حوصلگی رفتم زیر دوش...حتی ته ریشم را هم نزدم...
به دنیای بی مخاطبم فکر میکردم...میکنم...و چشم هایم همه چیز را سیاه سفید می بیند...خاکستری...
یکی داره اینجا نفس می بُره...
کسی که پی فتح خورشید بود،به یه چکه ی نور راضی شده...
یکی داره خواب هامو هک میکنه...دلم یه دل سیر رویا میخواد...
با تشکر از این که رضا یزدانی هست و میخواند!
امشب
تمام دود سیگار هایم را فرستادم رو به صورت ماه...این یعنی میخواهم با ماه،همخوابگی و هماغوشی داشته باشم!!!
پ.ن:بذار برو منو اصلا با این هوا...هوایی که خیلی بد میشه شب ها...نمیخوام رویا های تو از هم بپاشند...بذار تو حال خودم باشم.