تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۹۰ مطلب با موضوع «تراژدی» ثبت شده است

نامه ی اول

سلام

نامه ات رسید

تکیه گاه نه چندان دور زندگی من...

نوشته ای از لحظه ی آخرین بوسه تا کنون لب هایت کبود مانده!یخ زده!

نوشته ای که دیگر نه می توانی ببوسی نه می گذاری ببوسندت!

نوشته ای که بوسه از روی عشق را از یاد برده ای!

نوشته ای که هیچ کس را راه نمی دهی به آغوشت!

نوشته ای که آمده اند که در آغوشت گرم شوند! اما بد تر یخ زده اند در آغوشی که روزی سهم من بود...

نوشته ای هنوز هم زنده ای با یادآوری شنیدن اولین دوستت دارم از زبان من...

اینجای نامه ات را با بغض نوشتی! لحنت را می شناسم!

برایم نوشته ای که از روزی که دلت شکست...زندگی،دیگر زندگی نشد!

نوشته ای دلم برای چشم هایت تنگ شده

نوشته ای چشم هایت را به من برگردان!

نوشته ای هنوز دوستت دارم!برگرد!

نامه ات رسید نازنینم!

رسید تکیه گاه لحظه های عاشقی من

کاغذ بر می دارم

می نویسم

سلام

دلی که روزی شکست،دیگر شکست!

پلی نیست برای بازگشت

راهی نیست...

بگذار خالی باشد آغوش من و تو...بگذار سرد باشد...

بگذار یادمان برود بگوییم دوستت دارم...

بگذار دیگر هیچ لبی را عاشقانه نبوسیم...

بگذار تنهایی را هر روز کنار این آدم هایی که هجوم می آورند برای داشتنمان

هزارباره لمس کنیم...

بگذار تاوان بدهیم

وقتی من و تو

نیاموخته بودیم راه و رسم دوست داشتن را

بلد نبودیم عاشقی را.

یه شب سرد دی توی ماشینت

تو صدامو شنیدی از رادیو

داشتم از گذشته میخوندم 

تو تِم مورد علاقه ی تو

به عقب میکشوندمت با عشق...

به عقب تر...به اولین دیدار

خاطره خاطره مرور می کردی

همه چیز رو تا آخرین دیدار

خاطره خاطره مرور می کردی

رو به روت اتفاق بارون بود

اتفاقی جدا شدی از من...

اتفاقا برات آسون بود...! 

رضا یزدانی


پی نوشت:اگر تنها یک مرد توی تمام دنیا باشد که من،مردانه،عاشقش باشم،تنها تویی آوازخوانِ نوستالژی...

پیش نوشت:برای هولناک ترین تصویر زنانه ی زندگی...رژ لب روی ته سیگار...

با صدای کدئین دار خود بخوان:

چه جذابی...چه گیرایی...

چه بی منطق به چشمات میشه عادت کرد...

توی دستای تو باید

به سیگارم حسادت کرد...

(حضرت رستاک حلاج)


پی نوشت:شاید شده یک سالی که نشنیده بودمش...

بعضی آدم را نه باید دید،نه باید بویید،نه باید به خاطر سپرد؛بعضی آدم ها را فقط باید شنید.حتی اگر هرگز نفهمی چه میگویند.انگار که این آدم ها فقط صدا هستند.فقط صدا.

آنچنان آدم را در بی نهایت صدای عجیب و غریبشان گم میکنند که دلت میخواهد با چشم هایت صدایشان ببینی...!این آدم ها خیلی خیلی کم هستند؛آنقدر که میتوانی بگویی اصلا نیستند!

بعضی دیگر هم هستند که انگار آن ها به رنگ ها رنگ میدهند!انگار از روزی که رنگ ها شناخته شده اند،چنین آدم هایی برگزیده شدند تا پیامبر آن رنگ باشند؛رسالتشان آن رنگ باشد.بعضی ها عجیب با رنگ ها یکی میشوند...آنقدر که اسمشان به جای رنگ مینشیند.مثلا دیگر دلت نمیخواهد بگویی آبی؛دلت میخواهد بگویی فرزانه ای! 

***

من

روزی با یک صدای دیدنی و فرزانه ای،وداع کردم... و فقط در خاطرم یک پیامبر که صدایش آبی رنگ بود،مانده... .

پی نوشت:من و تیر چراغ برق

دردمان یکی است

شب که میشود،سرمان تاریک/دلمان پر نور

صبح که میشود،سرمان سنگین/دلمان خاموش...

کشتی های عاشق سوت می کشند

مردان عاشق آه...طعمشان یکی است... 

(کیکاوس یاکیده)

لاشه ی عاشقی ام سگ خورِ نامردیِ تو.

با سوز در سوگ تو سوختن

در حکم یک نعره لب دوختن.


پ.ن:رویای بیهوده ی بوسه ها...

تمام عمرم فکر میکردم و فکر میکنم،سال ها کجا میروند...یعنی منظورم این است که روزها و ساعت ها و اصلا زمان که میگذرد،کجا میرود

کجا پنهان میشود

چه بلایی به سر خودش می آورد که دیگر دست هیچ جنبنده ای به لحظاتش نمی رسد...

نفهمیدم...نمیدانم...

فقط گاهی موذیانه لبخند میزند و خودش را تکرار میکند تا ثابت کند که قسم خورده شکستمان بدهد!

به هر حال...هر جا می رود،به گمانم تو را هم با خودش می برد.یعنی تو را بلعیده است که ببرد

و من حس آخرین بازمانده روی زمین را دارم که نوک قله ی کوهی ایستاده و زیر پایش سیلِ زمان دارد همه چیزش را میگیرد 

بی آن که خودش را ببرد... .

فاجعه نه ساده است و نه ناگهانی.یعنی هم ترکیب چند چیز است و هم ذره ذره اتفاق می افتد.معمولا چند چیز باید به هم بچسبند تا فاجعه ای رخ بدهد.از این نظر فاجعه مثل خوشبختی است.در خوشبختی هم چند چیز باید همزمان اتفاق بیفتد تا کسی خوشبخت شود.پول تنها کافی نیست.عشق تنها کافی نیست.شهرت تنها کافی نیست.امااگر همه با هم باشند شاید بتوان گفت کسی خوشبخت شده است.تنها تفاوت فاجعه و خوشبختی شاید این باشد که در خوشبختی انگار چیز ها خیلی ضعیف به هم چسبیده اند و هر لحظه ممکن است از هم متلاشی بشوند اما در فاجعه اگر چیز ها به هم چسبیدند دیگر هیچ وقت از هم جدا نمی شوند.

بنابراین هر خوشبختی همیشه در معرض تبدیل شدن به فاجعه است اما فاجعه ها هرگز تبدیل به خوشبختی نمی شوند.

فاجعه مثل این است که به کسی چند گلوله شلیک کنیم؛به طوری که تیرخلاص توی شقیقه اش شلیک شود.


پ.ن:افسوس که مصطفی مستور نمیخوانید...!

فکر کن بر میخیزد بی مهابا و خنجری در خرخره اش فرو میکند

صدای خس خس

و تو لبخند میزنی

فکر کن پنجره ی باز ایستاده است

باد میان پنجره می پیچد و پرده در او...

در او...

و دیگر نیست!

تو لبخند میزنی

و فکر کن تمام آدم های دنیا حرف میزنند

و تنها صدای اوست که در گوشت می پیچد

فکر کن

تنها کمی فکر کن

که سالهاست کس دیگری هم در تو زندگی میکند...!

آنقدر دیگر آن دیوانه ی قبلی نیستم...

که خودم هم باورم نمیشود که من همان دیوانه ای بودم که توی ضل زمستان وسط گوله گوله برفی که می بارید،وسط آن همه گِل و یخ خیابان ها،با بچه های سال آخر ایستادیم کنار خیابان و بستنی خوردیم!

یا همان دیوانه ای بودم که روز آخر سال بازهم با همان بچه های سال آخر،رفتیم فست فود و تمام پول ما هشت نفر،فقط شش هزارتومان بود و با همان پول توانستیم یک مینی پیتزا بگیریم و هشت تایی آن را بخوریم و آنقدر حالمان خوب بود که دقیقا مثل احمق ها،رفتیم بشقاب های فست فود را توی آشپزخانه اش شستیم و به قول خودمان،آنجا را آباد کردیم!!!

حالا...

حالا...

حالا...

آنقدر آن مرد قبلی نیستم 

که اگر لبخند بزنم میگویند: مردک دیوانه!چه مرگش است که میخندد...!