تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۹۰ مطلب با موضوع «تراژدی» ثبت شده است

دیگران رو ببینید قبل از این که خودشون رو کور کنند!

کولی کنار آتش

رقص شبانه ات کو...؟

شادی چرا رمیده...؟

آتش چرا فسرده...؟


می رفت و گرد راهش

از دود آه تیره

نیلوفرانه در باد

پیچیده تاب خورده...


سیمین بهبهانی

وقتی برگردی توی غار

و فقط نگاه کنی

نگاه کنی

نگاه کنی

میتونی از دست نفرین هات هم قصر در بری!

میخوام بگم تا این حد میشه خودت رو به مُردن بزنی که سرنوشت هم باورش بشه مُردی و دست از گردونت به دور زمینِ گِرد،برداره؛آدما که جای خود دارند!!!

such a lonely day

and its mine

the most loneliest day of my life

such a lonely day

should be banned

it's a day that i can't stand

such a lonely day

shouldn't exist

it's day that i'll never miss


and if you go,I WANNA GO WITH YOU

and if you die,I WANNA DIE WITH YOU

TAKE YOUR HAND AND WALK AWAY



SYSTEM OF A DOWN


پ.ن:تیر آخر...

باز رفتی...؟؟؟

که باز عاشقت شوم...؟

باز بیش از این...؟ 

بیش میازار مرا...

خرابه حال من بی تو

نمیتونم که بهترشم

تو دستای تو گل کردم 

بذار با گریه پر پرشم

تو روز و روزگار من

بی تو روزای شادی نیست

تو دنیای منی اما...

به دنیا اعتمادی نیست! 


( متن یک ترانه) 

وای اگر پیچش من با خمَت

درد شود تا که به دست آرَمَت...! 


علیرضاآذر

...و جای خالی ات هم به اندازه ی خودت 

قدرتمند است...!

آنها را بحران را حل کردند...به گمان خودشان و به حفظ ظاهر من.
اما حیف...حیف که این دنیا هیچ سوراخ یا گودالی به آن بزرگی ندارد که بشود تو را به طور کامل در آن مخفی کرد...
از تمام گوشه و کنارش میتوان دید که هنوز آبی می پوشی...





پ.ن:دلم بعد از تو با هرچی که ترکش داشت جنگیده
       دیگه بعد از تو به هر کی که ترکش کرد،خندیده...!
       دیگه خسته ام از این شهر و از این دنیای وامونده

نامه ی دوم

می نویسم:

محبوبم؛ما عاشق نبودیم بلکه بت پرست بودیم.آنچنان به یکدیگر بها دادیم که دیگر دست خودمان هم به خودمان نمی رسید.

چه فرقی می کند کدام یک از ما آن یکی را شکست...عاشقان که نه می شکنند و نه شکسته می شوند!

برایت می نویسم:

این تنهایی،تاوان سنگین روزهای خیالِ خوش عاشقیمان است،اما بیهوده به دنبال حقیقت عشق یا عشق حقیقی نگرد.این زمین،زمین گشتن نیست...زمینی که نقطه ی آغاز و پایانش یکی است،عاشقانش را خیال بت پرستی و بت پرستانش را گمان عاشقیت می برد... .

محبوب من در دور دست ها...

بگذار فقط دغدغه هایی کوچک،خیلی کوچک،از من و تو در ذهنمان بماند.

می نویسم:

من تا ابد دستانم بوی درختان زیتون لا به لای موهایت را می دهد.

درگیر همین باش!

این که چقدر به مو هایت خیره مانده ام...این که چشم هایم،دست هایم بوی رنگ موهای کوتاهت را گرفت...

درگیر آشفتگیِ ناگوار من برای آبی مانتویت باش...از همان دور های دور...

می نویسم :

بگذریم خوب من...این ها که عشق نیست!