تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۶۲ مطلب با موضوع «قتل» ثبت شده است

حس غریبی است

کسی مدت ها پیش مُرده باشد ولی احساس کنی مدام تولدت را جشن می گیرد...!

فاجعه نه ساده است و نه ناگهانی.یعنی هم ترکیب چند چیز است و هم ذره ذره اتفاق می افتد.معمولا چند چیز باید به هم بچسبند تا فاجعه ای رخ بدهد.از این نظر فاجعه مثل خوشبختی است.در خوشبختی هم چند چیز باید همزمان اتفاق بیفتد تا کسی خوشبخت شود.پول تنها کافی نیست.عشق تنها کافی نیست.شهرت تنها کافی نیست.امااگر همه با هم باشند شاید بتوان گفت کسی خوشبخت شده است.تنها تفاوت فاجعه و خوشبختی شاید این باشد که در خوشبختی انگار چیز ها خیلی ضعیف به هم چسبیده اند و هر لحظه ممکن است از هم متلاشی بشوند اما در فاجعه اگر چیز ها به هم چسبیدند دیگر هیچ وقت از هم جدا نمی شوند.

بنابراین هر خوشبختی همیشه در معرض تبدیل شدن به فاجعه است اما فاجعه ها هرگز تبدیل به خوشبختی نمی شوند.

فاجعه مثل این است که به کسی چند گلوله شلیک کنیم؛به طوری که تیرخلاص توی شقیقه اش شلیک شود.


پ.ن:افسوس که مصطفی مستور نمیخوانید...!

وقتی زندگی با چاقو قسمت میشه
وقتی رفاقت ها خیانت میشه
محکمه ات رو تو خیابون برپا کن
وقتی که عشق همرنگ نفرت میشه...
تمرین مرگ میکنم توی گود این پیاده رو
یه چیزی انگار گم شده توی نگاه من و تو...
دارم به داشتن یه زخم تو سینه عادت میکنم
دارم شب هامو با تن یه مُرده قسمت میکنم.

رضایزدانی

به نظرم هیچ وقت نباید پیش خودت فکر کنی که کسی را می شناسی؛هر چند سال باشد،هر چقدر از آشنایی ات گذشته باشد،اصلا به نظرم هیچ وقت نباید پیش خودت فکرش را بکنی که کسی را کاملا می شناسی.

به نظرم بعضی اوقات حرف های بعضی از آدم های درون زندگیمان اندازه ی موج انفجار یک بمب،ما را موج زده میکند؛آنقدری که نمیدانی آن لحظه باید فرار کنی یا بمانی جوابش را بدهی،آنقدری که نمی دانی نگاهش کنی یا بزنی زیر گریه،آنقدری که دلت میخواهد یکی دم دستت باشد و چنان بگذارد زیر گوش ات که مطمئن شوی بیداری و خواب نمی بینی،آنقدری که پیش خودت بگویی حتما این آدم را هک کرده اند،نه نه حتما هک کردنش،امکان ندارد این همان آدم قبلی باشد!

به نظرم اگر ما اینقدر فکر نمی کردیم که همدیگر را می شناسیم،این حرف ها برایمان آنقدر ها هم سنگین و غیر قابل هضم نمی شد؛به نظرم موجش اینقدر شدید نمی شد که من در راه برگشت سیگارم را بر عکس روشن کنم...

یکی از سخت ترین کار های دنیا زمانی است که می خواهید چشم در چشم صحبت کنید،خیلی باید هنرمندانه زمان بندی کنید که بغضتان نترکد،می خواستم بگویمش که تو را به خدا کار را از اینی که هست خراب تر نکن،این حرف ها که نمیدانم داری از کجا می آوریشان را نصفه کاره بگذار و برو،من تا همین جایش هم زیادی شنیدم،اما موج حرف هایش داشت اثر می کرد،زمانی که موج میگیردتان قادر به هیچ گونه واکنش یا حرف زدنی نیستید،و فقط نگاهش میکردم

سخت ترین درک دنیا زمانی است که بین یک برزخ گیر میکنید

برزخی که یک طرفش دوست داشتنی ترین موجودی است که تا به حال می شناختی اش و طرف دیگر دوست داشتنی ترین موجودی است که احساس می کنی هرگز نمی شناختی اش

و بد ترین برزخ دنیا همین جاست

همین.


پویان اوحدی

اولین باری که یه نفر ازم پرسید دوست داری چه جوری بمیری،فقط سیزده سالم بود...حالم بهتر بود؛دل داشتم برم زیر کامیون یا از روی پل پرت بشم توی آب!حتی بدم نمیومد گلوله هم بخورم! تصمیم گرفتم بگم دوست دارم تیر بخورم!

گفت:مگه دیوونه ای؟! با گلوله؟!

گفتم آره!هرچی راحت تر،بهتر!

سرش رو به نشونه ی تاسف و نفی تکون داد و گفت:فکر میکنی با گلوله مُردن،راحته...؟آدم وقتی تیر بخوره،نمی میره!زجرکُش میشه...!میدونی چقدر طول می کشه تا گلوله از پوست و استخوون بگذره و بعد که فرو رفت،چقدر زجر آوره تا گلوله یخ بشه...؟

گفت:میدونی تا گلوله یخ نشه،عمل نمیکنه...؟

یه جوری حرف میزد که انگار خودش ده بار تیر خورده بود و به قول خودش با پوست و استخوانش،زجر سرد شدن تیر رو تحمل کرده بود؛یه جوری می گفت که میتونستی حس کنی چقدر طول می کشه تا بمیری... .

اما الان خیلی خوب میفهمم که آدم وقتی تیر بخوره،نمی میره؛زجرکُش میشه.راست میگفت...خیلی هم طول می کِشه... . وقتی با چشمای خودت تفنگ رو ببینی،بری جلوش بایستی تا شلیک کنند،مسیر رسیدن گلوله به قلب یا مغزت،سالها طول می کِشه...توی همین فاصله،می تونی صد بار توی زنده بودن،بمیری؛بعد،تمام وجودت میشه همون نقطه ای که گلوله بهش اصابت میکنه...و  رد شدن گلوله حتی از پوست هم سالها طول می کِشه...توی همین فاصله هم میتونی هزار بار توی هنوز زنده بودن،بمیری...ولی قسمت وحشتناک اش اونجاست که

گلوله

نخواد

سرد

بشه

...

نفسی تازه کن و ارّه بکش،شاخه بریز

به غم جوجه کلاغی که منم،فکر نکن

تو که رفتی پی تاب و تپش رود...

برو! به قدم های اسیر لجنم فکر نکن

من به دستان خودم گور خودم را کنده ام

به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن

من...محالم،تو به ممکن شدنم فکر نکن...

و به آلودگی پیرهنم فکر نکن

شک نکن بی من از این ورطه گذر خواهی کرد

به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن...

من که از منطق و دستور حقیقت گفتم

به مضامین مجازی تنم فکر نکن...


قدکشیدم سر دوشم به لب ابر رسید

سر برآوردم و دیدم که چقدر الوندم

عهد کردم که اگر پای کسی فتحم کرد

قامتش را سر سبابه ی خود میبندم

عهد کردم که اگر دست کسی لمسم کرد

کولی دشت شوم معرکه آغاز کنم

در دلم آهن تفت دیده ی بسیاری هست...

وای از آن دَم که بخواهم دهنی باز کنم...!


این تهوع که مرا هست،تو را خواهد کشت

آنچه من خورده ام از حد خودم بیشتر است

می رود بمب دلم فاجعه آغاز کند

هر کسی دور تر است عاقبت اندیش تر است


آن که جان کَند و خطر کرد و به بالا نرسید

آن که دائم هوس سوختن ما میکرد

آن که از هیچ نگاهی به تماشا نرسید

کاش می آمد و از دور تماشا می کرد...


رد انگشت تو بر گودی فنجان من است

از کجا دست به آینده ی فالم بردی؟؟؟

همه دیدند که یک سیب معلق دارم

لعنتی...پیش خودم زیر سوالم بردی!


زنده ام...هر چه زدی،تیغه به شریان نرسید!

خیز بردار ببینم خطری هم داری؟!

زخم از این تیغ و تبر تا که بخواهی خوردم

عشق من! ارّه ی تن تیز تری هم داری؟!


تند و کُندی...همه ی مسئله این است فقط

خنجرت کُند و عجولی که رگی باز کنی

مثل پایان غم انگیز ترین کرم جهان

سعی داری که پس از مرگ خود آغاز کنی


مثل گاوی که زمین خورد،خودم را خوردم

تو در اندیشه ی آن پیله به خود چسبیدی

قصه از کوه به این گاو رسیده

تو بگو غیر پروانه شدن خواب چه چیزی دیدی؟!

پای در کفش جهان رفته زمین خواهد خورد

قد پا های خودت کفش به پا کن گل من!

فکر همزیستی با من بیگانه نباش

جا برای خود من باز نکرد آغل من!


نرّه گاوی که منم پای خودم مسلخ من

گوشه ی لیز همین ذهن زمین خواهم خورد

ترسم این است اگر جبر به ماندن باشد

مرگ بی حوصله مرا از یاد خواهد برد


وقت لب بستن خود همهمه را عذر بنه

سگ که با گرگ بجوشد رمه را عذر بنه

حق و ناحق شدن محکمه را عذر بنه

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه


گرچه دستان تو سیب از وسط خاطره چید

گرچه از خون خودم خوردی و فتحم کردی

شانه بر شاخ کشیدی و شکستم دادی

هر بلایی که دلت خواست سرم آوردی


من که آبستن دنیای پر از تشویشم...خوش به حال تو که آسودگی آبستن توست...


علیرضا آذر





احساس خوبی نیست اما این اواخر

حس میکنم پیش تو امنیت ندارم

بیهودگی قد می کشه با من کماکان

از بس برای تو اهمیت ندارم

وقتی تو هر شب قهرمان قصه میشی

من دیر یا زود آخرش باید بمیرم

دستاتو دور گردن من حلقه کردی

تا حس جون کندن رو راحت تر بگیرم

وقتی می آیی در بازه،وودکا ته کشیده

بازیگرت روی زمین بیهوشه دیگه

با این سیاهی لشکرت نای جنون نیست

حق با کیه...من یا تو یا آغوش دیگه؟

شب های اکران تو، من توقیف میشم

خوابم رو حتی از اتاقت دور کردم

راحت بخواب از درد مدتهاست خوابم

دیوونگیمو از شبت سانسور کردم

وقتی رکورد هرزگی رو می شکستی

گستاخی آغوشتو تشویق کردم

دستاتو از روی گردنم بردار،مُردم...

از بس هواتو تو رگم تزریق کردم


رستاک حلاج

از کسی که عاشق چنین آدم خاکستری شود

بیشتر از خودم می ترسم

بی شک او دیگر رو به سیاهی می گراید...

و چه رنگ ها که بالا تر از سیاهی هستند!

شک نکن رفتن که برسد،اگر بدانی همین جا زندگی هم قسمت میکنند

نخواهی ماند...

وقتی آغوش رفاقت یه تله است

حرف هفت تیر پُر رو باور کن

وقتی هر نفس میشه شکل قفس

حرف هفت تیر پُر رو باور کن.

توی چشمت چقدر آدم ها داس ها به باغ من زده اند

سیب بکری نمانده است...تا ته باغ را دهن زده اند...