تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۴۰ مطلب با موضوع «سرخ تیره» ثبت شده است

شش ماه پیش...یعنی فقط صد و هشتاد روز پیش...

نمی دانم اسمش را چه می توان گذاشت! رابطه؟ اتفاق؟ اشتباه؟ تقدیر؟ رفاقت؟ یا حتی ازدواج مثلا!

هیچ اسمی و هیچ شکلی به خود نمیگیرد این بی شکل و بی نامی که صد و هشتاد روز بعدش،نفرت و تنهایی می شود...!

هیچ منطقی پشتش نیست که یک خلاء،یک بی وزنی که هیچ حالتی ندارد،یک روز بعد یا حتی صد سال بعد،بی رحمانه ترین و آزاردهنده ترین حالت های هستی را به خود میگیرد! و بد تر از آن،آن قدر قدرت دارد که تمام زندگی برای همیشه زیر سوال نگه دارد...

لطفا احمق نباشید! به خودتان نگویید میگذرد یا گذشت!اگر میزان طولی که از این بی وزنی میگذرد را نگاه کرد،بله؛قابل گذشت است؛اما از نظر عرضِ زمانی،هیچ چیز از بین رفتنی نیست و همیشگی است...آدم هایی هستند که راه رسیدن به همیشگی ها را،عبور کردن از طول میدانند اما کسی مثل من،زندگی دارد که هم در همیشه است هم در هیچ وقت!منزجر کننده است...مثل لبخند دائمی بر لب های یک قاتل...


گاهی آدم دلش نمیخواهد چشم هایش را باز کند...آن تاریکی و سیاهی که پس چشم هایش است،شرف دارد به تصویر های فریب دهنده ای که جلوی چشم هایش میگذرند...

سرم گیج می رود وقتی از دوباره ها می نویسم...

اگر می شد سینه ام را شکافت،یا چشم هایم را از کاسه بیرون آورد،می شد پس جسمم را دید... : خاکستری...سرد...مه آلود...گرگ و میش...

حتی حس میکنم اگر رگم را بزنم،خونم خاکستری شده باشد و یخ!(بماند که از نظر علم رنگ شناسی،خاکستری،رنگِ واقعی است!)

کسی که در مه گیر میکند،همه چیز را آن طور می بیند که خودش خیال میکند و به همین خاطر،همه چیز را هم باور میکند...برای همین است که دلم نمی خواهد چشم هایم را باز کنم؛همه چیز فقط توهم است...مدت هاست نمیتوانم مرز واقعیت و رویا هایم را تشخیص بدهم...و خوب میدانم که اتفاقا همین حالت هاست که واقعیت محض است!حتما که نباید واقعیت را به تجسم شده ترین حالت ممکن در دست گرفت!

نمی فهمم...هر روز که از زندگی میگذرد، مُردگیِ عمیق تری  احساس میشود...


پ.ن:با حس وحال آهنگ"نیامدی"از گروه"پاپیون" :

دیوار بلند آرزوهایم ریخت...

صد آیینه از بگو مگو هایم ریخت...

یک جام پر از شراب دستت باشد

تا حال منِ خراب دستت باشد

این چند هزارمین شب بی خوابی است...؟

ای عشق فقط حساب دستت باشد!

چون جاده به زخم رفتن آراست مرا...

یک سینه طپش نفس نفس کاست مرا

این بود تمام ماجرای من و او:

می خواستمش ولی نمیخواست مرا...

پایان حکایتم شنیدن دارد:من عاشق او بودم و او عاشقِ او...!





پرنده است...ولی اهل کوچ نیست...

زیر آسمان که دوباره نارنجی شده،برایش دو سناتور سوزاندم

لب پنجره نشستم؛آنقدر که ستاره ای پر نور ، از پشت نرده های محافظ دور حیاط،تا وسط آسمان رسید....آنقدر که دبّ اکبر هم روشن و پر نور،بالا آمد.

وقتی سناتور ها سوختند پرسید:حالت چطوره؟

هیچ حالی نداشتم...فقط فکر این بودم با این که خودش در زمهریر است،فکر آب و دانه و دود من هم هست...

در جوابش فقط گفتم:دو نخ...به سلامتی تو...

:)


پی نوشت:با حس و حال نت های گیتار آهنگ چشم من و این قسمت از شعر:لب بسته...سینه ی غرق به خون...قصه ی موندن "آدم" همینه...

پسر عمویم گفت:امروز فقط یه شش کمتر داره!

راست گفت6/6/...(تاریخ گم شده است!)

یکی از قصاص هایی که باید من بشوم این است که هر ماه که ماهِ دزد نقره ای،کامل می شود،توی یک باغ لعنتی طولانی و تاریک باشم تا از شدت این رنگ نقره ای،چشم هایم کور شود.

نمیدانم اسمش چیست ولی حس زجر آوری دارد که به کلمات صادقانه ی تو بگویند چرت و چرت!ولی تو...بگو عشقِ دورِ من...بگو...

بگو نمیدانی این دست ها سر بریده اند و سرم،دست بریده...

دخترکِ دل آشوبِ فروردینی!من تو را در نگاهم آفریدم...کلمه ها که برای هر نا کسی،لال و بی ظرفیت اند مگر...مگر تو...تو شجاعت کنی و به جان نگاهم بیوفتی و بگویی:کلمه های یخ زده و لال و بی مصرفم را می خواهی...فقط برای خودت...

من،یک قشون کاغذ و خودکار برایت آماده می کنم!


ممنونم مردِ راوی خاطره های زخمی...ممنونم که پتیاره های روح خونی ام را بیرون می پاشی...

پ.ن:به مناسبت انتشار آلبوم تصویری نوستالژی

:)

فقط سیگار بکش...

بذار آرزوهات دود بشن

هرچیزی "بود" "دود" شد.

پ.ن:منم سکونی گس شبیه یک مرداب

شش ماه،گذشته اما کابوسش عین بختک افتاده است به جانم.توی این مدت که مرا آورند اینجا سعی کرده ام فراموشش کنم،اما نتوانستم.سعی کرده ام خم شوم روی خودم تا نیمی از خودم را پاک کنم اما نتوانسته ام.

بعضی ها همه ی خودشان را پاک میکنند و می روند.لابد میتوانند.من نمی توانم...

وقتی نمیتونی قواعد بازی رو تغییر بدی

پس

خفه شو و بازی کن.



(م.م)

نگاهم کن...خوب نگاهم کن...از من چیزی به خاطرت هست؟

نجنگ!می شناسی ام.سالهاست... .

کلمه ها را رها کن و خوب نگاهم کن.

میدانی که نوشته هایم از سر بیکاری اند پس خوب نگاهم کن....

من همانم که از تو داغ بود نه از تابستان

همانم که زیر تیغ آفتاب،با لباس خاکستری و کلاه سفیدم،سه ساعت تمام برای تو ایستادم پشت در...

نه دیدی و نه آمدی...

همانم که نه می خوابد و نه از تخت بیرون می آید...

همانم که دست فرو کردم توی سینه ات تا یادت بیاید که قلب داری...

من همان کسی هستم که خوب نگاهت می کرد

بیشتر نگاه کن...همانم...فقط کمی موهایم بلند شده...لاغر شده ام...صورتم را اصلاح نکردم...صدایم گرفته...اما همانم.

نمیخواهم چیزی را به یاد بیاوری!چیزی که نمانده را به یاد بیاوری!

فقط کافیست نگاه کنی؛به من!

من همانم که در سرما سوختم...به شفافیت شیشه رسیدم اما نشکستم.همانم!

نگاهم را نه...شاید...اما حلقه ی خاکستری دور چشمانم را خوب می شناسی...و لبخندم را نه اما اخم هایم...چهره ی عبوسم را به خوبی میشناسی...

این سگ هار را چقدر خوب می شناسی!

پ.ن:میتونم به خاطر خودم چیزی بشم که نیستم اما مجبورم نکن به خاطر تو چیزی بشم که نیستم.

پ.ن2:باز با خونریزی معده ام بازگشتی.گوش نمیدهم؛گوش نکن؛صدای خون است.نگاه به رنگ سورمه ای آسمان هم نکن.


همه چیز به لاجانیِ شعله ی شمعی شده است که می توان آن را با دو انگشت،خفه کرد!

خاطرات می توانند در لحظه ای،آتش بگیرند و دود شوند...مفهومی ندارد.بی آن که نیاز باشد حتی شک کرد،بی آن که نیاز باشد امتحان کرد،فقط لحظه ای زمان می برد.

مثل زمانی که چراغی خاموش می شود،فقط همان مقدار زمان لازم است تا جریان برق،جریان خون و جریان درد را قطع کرد.مثل کشیدن کپسول اکسیژن از یک فرد در کما.مهارت چندانی را هم نمی طلبد.

اهمیت چندانی هم ندارد که به تقدیر دست درازی شود یا تقدیر،مقتدرانه،نقشه ی خودش را پیش ببرد.

ما هفت تیر هایی را با خود حمل میکنیم که تنها شش تیر دارند!

سال ها بعد کسی پیدا می شود با همان بوی عطر،همان رنگ پوست،همان...همان همه ی چیز ها!

پس اهمیت چندانی ندارد،سختی چندانی هم ندارد که آتشی،به شعله ی شمعی برسدکه برای خفه کردنش،بوسه لازم نیست،تنها دو انگشت کافیست!

بیا اینجا رفیق...

میدونی...من و تو خیلی شبیه همدیگه هستیم و این اصلا خوب نیست!

بهت افتخار میکنم که خودت فهمیدی چقدر خطرناکی...میدونی منظورم دقیقا چیه؟!یعنی همه ی آدما خطرناک اند ولی اوضاع وقتی فاجعه میشه که هر کس،خطرات خودشو بشناسه!

با هم بودن ما مثل بیگ بنگه!خودتم خوب میدونی که دنیا پست تر از چیزیه که بتونه بودن دو نفر مثل ما رو تاب بیاره...وقتی ذهن تو به تنهایی قادر به گرم تر کردن هواست،ذهن من و تو با هم،جهنم این دنیا رو می سازه!

کوتاه بیا...کاری نکن باورم بشه که باورت شده!

تو از من بزرگتری...بزرگتری که تونستی تنها بمونی... من نتونستم.

ببین!تو هم برنگردی بگی بخواه تا بشه ها!وگرنه می خوابونم توی صورت سرخت!

خودت گفتی واسه خودت مرز نذار!

اما ناراحت نباش رفیق...من و تو اونقدر ها هم بدبخت نیستیم که بعد بخواهیم یه پاداش گُنده بگیریم!

من و تو حداقلمون اینه که داریم با واقعیت زندگی می کنیم...تو تو روی واقعیت هِر هِر می خندی،من تو روی واقعیت عین سگم!

توهم نداریم...این خوبه...اصلا...اصلا همین خوبه!

ببین نامردی کردی!دفعه ی اول به من ویسکی سی و هشت درصد دادی!هه...! باورت شده میگن مستی و راستی؟!

آدم مست هم باشه،آدمه...هیولاست!یه...یه دراکولای غمگینه...

برو پی کارت رفیق...برو نذار ما جهان رو جهنم کنیم...آره آره آره!قرار نیست بهشتی در کار باشه ولی...واسه من و تو که آتیشیم،جهنم چه فرقی داره؟!

برو پی کارت رفیق...حوصله ی دیوونگی هاتو ندارم...برو بذار تنها باشم

پ.ن:این داستان بر اساس واقعیت است.

برای تو...برای تو که گل های ریز مانتوی خاکستری رنگت در بیست و هفتمین روز ماهِ منافق،پژمردند

و...هیچ کس ندید که چطور از صدایت،خون بیرون پاشید...

برای تو...برای تو  که از مرداد دو هزار سال پیش...هیچ کاری جز نگاه کردنت،نکردم...

برای تو...که مخفی شده ترین احساس روزگارمی...

برای خاکستری هایی که همیشه می پوشی...و من فکر میکنم که شاید خدا،خاکستری را برای تو آفریده...

برای اسطوره بودنت...برای تو...

پ.ن:هیچ وقت به خاطر چیزی که نوشتی،عذر خواهی نکن.