تراژدی

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من،به زندگی نشسته ام

۹۰ مطلب با موضوع «تراژدی» ثبت شده است

زندگی برای هر کسی ، یک دروغ بزرگ در مشت خودش دارد؛وقتی این دروغ را به آدم ها نشان بدهد،همه چیز مثل یک خواب رنگی و رویایی می شود.همان طور که در عالم خواب هر کس به هر چه دلش می خواهد می رسد،وقتی زندگی آن دروغ بزرگ را برای آدم ها رو می کند هم همین اتفاق می افتد اما در بیداری محض... .

تلخی این دورغ این است که فقط یکی است...فقط یک دروغ...

بعد از تمام شدن این دروغ،سیلی های پیاپی واقعیتِ زهرماریِ زندگی،آغاز می شود و بعد از آن حتی ما بقی دروغ ها را هم باور نمی کنید... .


پ.ن یک:آورده اند:من واقع بینم اما بقیه به امثال من می گن بدبین!

پ.ن دو: من به هر زنده ی ناچار نمی پیوندم.

... و نبودنت است

که تکرار می شود...

میترسم...میترسم من یکی بشم کمتر از علی*...یعنی گذشته از این که بشم همون کسی که میخواست دنیا رو عوض کنه ولی فرو رفته توی غارشو فقط نگاه میکنه؛حتی راننده آژانس هم نشم...!این یعنی کمتر از علی شدن...


* علی شخصیتی است در فیلم چیزهایی هست که نمی دانی

"ریک:الان تمام جزئیات اون روز رو یادمه...لباس آلمان ها خاکستری بود و تو آبی پوشیده بودی

لاند: اون لباس رو گذاشتم یه گوشه که وقتی آلمان ها رفتند،دوباره بپوشمش..."


من اما فکر میکنم که هیچ وقت جنگ توی جهان ما تموم نمیشه...و این خاطرات آلمانی صفت،قرار نیست از مغز من برن تا من بتونم اون لباس آبیم رو دوباره بپوشم...


تولدت یعنی: شروع گا ی من

دچار درد توست روز و شبای من...

حیف من از خسته

حیف از همین چند خط

به اصل و به ذات و به باعثت لعنت...!



از :سعید کریمی

کسی چه میداند سال دیگر،چند شب،شب یلدا خواهد بود؟!

سال اول نبودنت،یک شب یلدا

سال دوم نبودنت،دو شب یلدا...

مهم یلدا بودن نیست،مهم طولانی تر شدن تاریکی است...مهم تاریک تر شدن تاریکی است...

و از همه مهم تر این است که نبودن تو،نمی رود...!


پی نوشت:با طعنه میگویم روز خوب نزدیک است/جایی که تاریک است،در هر حال تاریک است!

انار هایی که سرخی شان از خونِ دل است ، خوردن ندارند...

هندوانه های قاچ خورده ای که درست مثل یک قلب،تکه تکه شدند هم طعم خون دارند...

و به گمانم که حافظ یلدای امسال بگوید:یوسف گمگشته در کنعان حالش خوب است! تو غمت را بخور!!!


پ.ن:کجا را دیده ای که باد،لانه کند؟!

چگونه با تو باشم که در تو فناشم...؟

تو رفته ای و بهتر که من هم نباشم...

به عمر با تو بودن،به خود برنگشتم

هرآنچه که تو از آن گذشتی،گذشتم

گذشتی...گذشتم...

تو با دلم چه کردی که در زمان ندیدم

من آن نشانه ها را به این نشان ندیدم

به جز هوای عشقت،هوایی در سرم نیست

هر آنچه که تو هستی،در این و آن ندیدم...

شکسته بودی و من،به یک آن شکستم

چنان که با دو چشمم به باران نشستم

به بال و پر رساندی خودت پر نداری

رسانده ای به سامان،مرا سر نداری...


تو بادلم چه کردی که در زمان ندیدم

من آن نشانه ها را به این نشان ندیدم...

به جز هوای عشقت،هوایی در سرم نیست

هر آنچه که تو هستی،در این و آن ندیدم...

ندیدم...


صدای غم آلود محبوب من... : رضا یزدانی

پیش نوشت: هنگام خواندن متن،آهنگ دانشگاه از رستاک حلاج را بشنوید... .

مدت زیادی میگذرد که با نوشتن جملات ابرفیلسوفانه و ابرعاشقانه و ابرفداکارانه سعی در فهماندن یک احساس عاشقانه ی بی سر و ته را به کسی دارم که نامش سرد است...نامش یخ است...نامش سرمازده است...ساراست... ولی وقتی قرار است نشود،نمی شود! به همان میزان که وقتی قرار است بشود،می شود!

این لامذهبِ نشدنی،امروز با شال گردن خاکستری رنگش،با تمام قدرتش فهماند به من که نمی شود!

نمیدانم چرا و چطور آدم با یک شال گردن خاکستری رنگ می تواند بفهمد که نمی شود...! 

دیگر فقط می توانم برایش بنویسم:زیبای لعنتی...! 

یعنی به میزان از واماندگی رسیدم از شال گردنش!

همین!


با شال گردن از همه زیباتری...حق داری دنیا رو زمستونی کنی...!

پیش نوشت: هوا به سرمایی سگی دچار شده و روی ذهن برف باریده و قلم یخ بسته!

وقتی که بن بست غربت سایه سار قفسم بود

زیر رگبار مصیبت،بی کسی تنها کسم بود


به تو نامه می نویسم ای عزیز رفته از دست

ای که خوشبختی پس از تو گم شد و به قصه پیوست...


به تو نامه می نویسم نامه ای نوشته بر باد

که به اسم تو رسیدم،قلمم به گریه افتاد...


در عبور از مسلخ تن، عشق ما از ما فنا بود

باید از هم می گذشتیم...برتر از ما،عشق ما بود...


پی نوشت:در این سرمای سگی،این آهنگ را بشنوید گاهی!